حضرت داؤد ﵇
داؤد ﵇ افراد خود را در مقابله با ابشالوم به جنگ میفرستد
داؤد ﵇ تمام افراد خود را صف بندی کرد، سرداران و رهبران تولی ها را مقرر کرد. تمام لشکر را به سه گروه تقسیم کرد. یک گروه تحت رهبری سرلشکر یوآب بود. گروه دیگر تحت رهبری برادر یوآب ابیشای بن صرویه بود و گروه سوم تحت رهبری اِتای جاتی بود. سپس داؤد ﵇ فرمود: من خودم همراه تان به جنگ میروم.
عساکر گفتند: صاحب، شما باید همراه ما به جنگ نروید! اگر ما شکست بخوریم، حتی اگر نصف تعداد ما هم کُشته شوند، دشمن چی پروایش را دارد؟ اما قدر و قیمت شما با ده هزار نفر ما برابر است. پس خوب این خواهد بود که شما در شهر بمانید و اگر ضرورت شد، برای ما کمک بفرستید.
داؤد ﵇ برای شان فرمود: چیزی که شما بهتر میدانید، همانگونه خواهم کرد.
وی ﵇ نزد دروازۀ شهر ایستاد شد و دید که لشکر گروه – گروه از شهر میبرآید. در این وقت به سرداران یعنی به یوآب، ابیشای و اِتای فرمود: بخاطر من همراه ابشالوم جوان رویۀ نرم کنید.
این حکم پادشاه را تمام عساکر شنیدند.
لشکر داؤد ﵇ به مقابلۀ لشکر ابشالوم برآمد و در جنگل افرایم میان هر دو جانب جنگ در گرفت. جنگ در جنگل وسعت یافت. قوای داؤد ﵇ عساکر ابشالوم را شکست دادند و تلفات سنگین مرگبار را برای شان رساندند. بیست هزار عسکرش را کُشتند، اما نسبت به این عساکر، تعداد بیشتر عساکر به سبب خطرات موجود در جنگل کُشته شدند.
در جریان جنگ ابشالوم ناگهان با چند نفر داؤد ﵇ روبرو شد. بالای قاطر خود تلاش فرار کرد. از زیر یک درخت بزرگ میگذشت، که موهای سرش در شاخها بند ماند. قاطر پیش رفت و ابشالوم در هوا آویزان ماند.
یک عسکر داؤد ﵇ این واقعه را دید، پس نزد سرلشکر یوآب رفت و برایش گفت، که ابشالوم را در چنان حالت دیدم که از یک درخت بزرگ آویزان بود!
یوآب برایش گفت: ابشالوم را که در چنین حالت دیدی، پس چرا وی را نکُشتی؟ اگر این کار را میکردی، پس در انعام ده سکۀ نقره و یک کمربند را برایت میدادم.
عسکر گفت: اگر شما هزار سکۀ نقره را هم برایم میدادید، پسر پادشاه را نمیکُشتم، به خاطریکه ما همه شنیدیم که پادشاه صاحب به شما، سردار ابیشای و سردار اِتای گفت: بخاطر من به ابشالوم جوان ضرر نرسانید. اگر از حکم پادشاه سرکشی میکردم و پسرش را میکُشتم، بالاخره پادشاه صاحب باخبر میشد. آنوقت شما نیز حمایتم نمیکردید.
یوآب گفت: بس! دیگر همراه تو وقت را ضایع نمیکنم!
بعد از آن، سه دانه نیزه را گرفت و نزد ابشالوم رفت. وی هنوز زنده بود و در درخت بزرگ آویزان بود. یوآب آن سه نیزه را در سینۀ ابشالوم فرو برد. سپس ده تن عسکر یوآب، که انتقال دهندۀ اسلحه بودند، دَور ابشالوم جمع شدند و او را زده کُشتند.
بعد از آن، یوآب شاخ قُچ را نواخت، که با شنیدنش عساکر داؤد ﵇ تعقیب نمودن عساکر ابشالوم را ترک کردند و برگشتند. جسد ابشالوم را در یک چقوری عمیق جنگل انداختند و توسط سنگها پنهانش کردند. عساکر باقیماندۀ ابشالوم از میدان فرار کردند و به خانه های خود رفتند. پسر امام صادوق اخیمعص به سرلشکر یوآب گفت: اگر اجازۀ شما باشد، من دویده خواهم رفت و به پادشاه صاحب خبر خواهم داد، که ﷲ تعالی شما را از دست دشمنان نجات داده است.
یوآب گفت: نه! این خبر غم را امروز به وی ﵇ نمیرسانی. کدام وقت دیگر برایت اجازه خواهم داد که قاصد شوی، اما امروز نه، زیرا پسر پادشاه صاحب مرده است.
سپس یوآب به یک عسکر حبشی گفت: نزد پادشاه برو! چیزی را که دیده ای، برایش بگو.
حبشی برای یوآب بخاطر تعظیم سر پایین کرد و سپس دویده حرکت کرد.
اخیمعص یک بار دیگر از یوآب درخواست کرد، هر چیز که اتفاق میفتد، من پروای نتیجه اش را ندارم. خواهش میکنم، به من هم اجازۀ خبر رساندن را بده.
یوآب برایش گفت: پسر، تو چرا بروی؟ در بدل این خبر برایت هیچ انعام نخواهد بود.
اخیمعص گفت: هر چیز که اتفاق میفتد، من میخواهم برایش برسانم.
در اخیر یوآب گفت: درست است. نزدش برو.
اخیمعص نیز دویده حرکت کرد. راه درۀ اُردن را به پیش گرفت که این راه آسان بود و قبل از حبشی به محنایم رسید.
در این وقت داؤد ﵇ بین دروازۀ بیرون و داخل دیوار شهر نشسته بود. یک پهره دار بر سر دیوار بالا شده بود. نظر می انداخت. میبیند که یک شخص دویده می آید. به داؤد ﵇ صدا کرد و بالای وی باخبرش کرد. وی ﵇ فرمود: اگر وی تنها باشد، حتماً با کدام خبر خوب آمده است.
لحظه به لحظه آن شخص نزدیکتر میشد.
کمی وقت بعد پهره دار میبیند، که یک شخص دیگر نیز دویده می آید. پس صدا کرد: یک شخص دیگر نیز دویده می آید!
داؤد ﵇ فرمود: وی هم با کدام خبر آمده باشد.
پهره دار گفت: دویدن شخص نخست مانند اخیمعص بن صادوق است!
داؤد ﵇ فرمود: شخص خوب است. پس با خبر خوب آمده است.
با رسیدن به دروازه اخیمعص به پادشاه صدا کرد: السلام علیکم! سپس بخاطر تعظیم به وی ﵇ پیشانی بر زمین نهاد و گفت: پادشاه صاحب، حمد باد بر رب شما ﷲ ﷻ! خداوند ﷻ علیه بغاوت کننده گان کامیابی را نصیب ما کرده است!
داؤد ﵇ پرسید: ابشالوم جوان چی حال دارد؟ سلامت است؟
اخیمعص در جواب گفت: زمانیکه سرلشکر یوآب بالایم امر کرد، که به خدمت شما بیایم، زیاد شور برپا شده بود، اما نمیدانستم که علتش چی بود.
داؤد ﵇ برایش فرمود: کمی آن طرف ایستاد شو و منتظر بمان.
اخیمعص هم یک طرف ایستاد شد. کمی وقت بعد حبشی نیز رسید و گفت: پادشاه صاحب! مژده دارم برای تان که ﷲ تعالی امروز شما را از دست بغاوت کننده گان نجات داده است!
داؤد ﵇ پرسید: ابشالوم جوان چی حال دارد؟ سلامت است؟
حبشی در جواب گفت: خداوند ﷻ انجام تمام دشمنان و مخالفین پادشاه صاحب را چنین کند، قسمیکه انجام ابشالوم شد.
داؤد ﵇ با شنیدن این حرف بسیار غمگین شد. به اتاقی که بالای دروازۀ شهر بود بالا شد. میگریست و میگفت: ابشالوم! پسرم! ابشالوم! پسرم! کاش بجای تو من میمُردم! ابشالوم! پسرم! پسر جانم!