حضرت داؤد 

در اورشلیم مشاورین به ابشالوم مشوره میدهند

از طرف دیگر ابشالوم با لشکر یاغی و اخیتوفل به اورشلیم داخل شد. طرفدار داؤد ﵇ حوشای اَرکی نزد ابشالوم رفت و برایش گفت: پادشاه ما زنده باد! پادشاه ما زنده باد!

ابشالوم پرسید: تو دوست وفادار داؤد بودی. پس چرا همراه او نرفتی؟

حوشای گفت: چطور همراهش میرفتم. من حمایت کنندۀ آن شخص هستم که ﷲ ﷻ انتخاب کرده و مردم مقررش کرده است. علاوه بر این خدمت تو برایم مناسب است. چون تو پسرش هستی، طوریکه قبلاً خدمت پدرت را میکردم، حال خدمت ترا نیز خواهم کرد.

سپس ابشالوم روی خود را طرف اخیتوفل گشتاند و گفت: نظر بده که قدم بعدی ما چی باید باشد؟

اخیتوفل برایش گفت: پدرت چند تن کنیز را اینجا گذاشته است تا متوجه قصر باشند. برو و همراه شان همبستر شو. سپس تمام بنی اسرائیل خواهند دانست که عزت پدرت را توهین کرده ای و با این کار قدرت طرفداران تو بیشتر خواهد شد.

پس بخاطر ابشالوم سر بام قصر یک خیمه زده شد و در حالیکه تمام مردم او را میدیدند، به خیمه داخل شد و با کنیزهای پدرش همبستر شد.

به نظر مردم اخیتوفل چنان مشوره برایش میداد، مثلیکه خداوند ﷻ به زبانش داده باشد. مشوره های وی قبلاً برای داؤد ﵇ و حال برای ابشالوم قابل اعتبار به نظر میرسید.

اخیتوفل به ابشالوم گفت: اگر اجازۀ تان باشد، من دوازده هزار نفر تعیین میکنم و امشب دنبال داؤد میرویم. این وقت، داؤد خسته و روحیه اش ضعیف شده باشد. پس ناگهان بالایش حمله خواهم کرد. در لشکرش وارخطایی خواهم انداخت و تمام عساکرش پا به فرار خواهند گذاشت. سپس داؤد را خواهم کُشت. متباقی تمام افراد را برای تان زنده خواهم آورد و همراه تان بیعت خواهند کرد.

این مشورۀ اخیتوفل خوش ابشالوم و تمام بزرگان بنی اسرائیل آمد. سپس ابشالوم گفت: حوشای اَرکی را هم بیاور که وی در این موضوع چی میگوید.

حوشای که آمد، ابشالوم مشورۀ اخیتوفل را برایش بیان کرد و پرسید، که به مشورۀ وی عمل کنیم یا خیر؟ رأی تو چی است؟

حوشای گفت: پادشاه صاحب! در حالات فعلی مشورۀ اخیتوفل خوب نیست. شما خوب میدانید که پدر تان و عساکرش جنگجویان بسیار ورزیده اند و این وقت آنها مانند چنان خرسی در جوش خواهند بود، که چوچه هایش کُشته شده باشند. علاوه بر این پدر تان به جنگ آگاه و شخص با تجربه است و میان عساکر خود شب را سپری نخواهد کرد. وی در کدام غار یا جای دیگر خود را پنهان کرده خواهد بود. پس وقتیکه از عساکر تان شخص نخست کُشته شد، با این کار عساکر وارخطا خواهند شد و این آوازه در بین شان نشر خواهد شد که بالای ما قتل عام را شروع کرده اند. سپس اگر از عساکر تان کسی دل شیر را هم داشته باشد، پس دلش از ترس خواهد لرزید، زیرا تمام بنی اسرائیل از این باخبر اند که پدر تان چقدر جنگجوی ورزیده است و عساکرش چقدر دلیر اند. پس مشورۀ من اینست که شما از شهر دان گرفته تا شهر بیر شبع تمام مردان جنگی بنی اسرائیلی را جمع کنید. سپس همراه تان آنقدر عساکر زیاد خواهند بود، مانند ریگ ساحل. رهبری لشکر را شما به عهده بگیرید. داؤد هر جا که باشد، وی را پیدا خواهیم کرد و بدون تأخیر بالایش حمله خواهیم کرد. وی و عساکرش را تا شخص آخر از بین خواهیم برد. اما اگر داؤد توانست که در کدام شهر پناه بگیرد، پس تعداد ما آنقدر زیاد خواهد بود که با ریسمانها دیوارهای شهر را فرو خواهیم ریخت و به درۀ نزدیک کش خواهیم کرد، تا یک سنگ هم بر جایش باقی نماند.

با شنیدن این حرفها، ابشالوم و اشخاص حاضر با یک صدا گفتند: مشورۀ حوشای نسبت به مشورۀ اخیتوفل بهتر است.

این کار ﷲ ﷻ بود، زیرا میخواست مشورۀ اخیتوفل که به فایدۀ ابشالوم بود را ناکام بسازد و او را به بلا و مصیبت گرفتار کند.

سپس حوشای نزد امام صادوق و امام ابیاتار رفت و برای شان گفت، که اخیتوفل به ابشالوم و بزرگان بنی اسرائیلی چی مشوره داده بود و سپس من چی مشوره برای شان دادم. بعد از آن برای شان گفت، که عجله کنید! به داؤد ﵇ احوال بفرستید که امشب در گذرگاه دریا نپاید، بلکه فوراً از دریا عبور کند و برود. گر نه، با تمام افرادش در گودال نیستی خواهد افتید.

پس امامان یک خادمه را فرستادند که این حرف را برای پسران شان یوناتان و اخیمعص برساند. آنها بیرون از شهر نزد چشمۀ روجل میپاییدند، تا در هنگام داخل و بیرون شدن به شهر دیده نشوند. این بار هم خادمه نزد شان رفت و پیام حوشای را برای شان رساند، اما یک پسر آنها را هنگام صحبت کردن با خادمه دید و ابشالوم را بالای شان باخبر کرد. پس آنها هر دو زود به قریۀ بحوریم فرار کردند و آنجا یک مرد آنها را در چاه حویلی خود پنهان کرد. سپس خانم مرد بر دهن چاه یک چادر را هموار کرد و بر سرش مقداری غله انداخت، تا کسی بالای چاه شک نکند.

افراد ابشالوم آمدند و از زن پرسیدند، که آیا تو یوناتان و اخیمعص را دیده ای؟

زن گفت: آنها را دیدم که از دریا گذشتند.

اشخاص رفتند و دیگر هم دنبال شان تلاش کردند، اما آنها را پیدا نکردند و به اورشلیم برگشتند.

بعد از رفتن افراد ابشالوم، یوناتان و اخیمعص از چاه بیرون برآمدند. نزد داؤد ﵇ رفتند و برایش گفتند: صاحب! عجله کنید! از دریا عبور کنید! سپس مشورۀ ناپسند اخیتوفل را برایش بیان کردند.

داؤد ﵇ و افراد همراهش نیز همان شب به عبور کردن از دریا شروع کردند و تا هنگام طلوع آفتاب تمام شان آن طرف دریا عبور کردند.

از طرف دیگر اخیتوفل دید که مشوره اش رد شده است، پس مرکب را زین بست و به قریۀ خود رفت. به خانوادۀ خود وصیت کرد و سپس خود را حلقه آویز کرد. مُرد و جسدش در قبرستان پدری اش به خاک سپرده شد.

ابشالوم همراه لشکر بنی اسرائیل دنبال داؤد ﵇ از دریای اُردن عبور کرد، اما داؤد ﵇ به شهر محنایم حرکت کرده بود. ابشالوم و لشکرش در زمین جلعاد پاییدند.

داؤد ﵇ که به محنایم تشریف آورد، سه شخص به استقبالش برآمدند: نخست شوبی بن ناحاش، که به قوم عمونی و از شهر رَبه بود. دوم ماخیر بن عمی ایل، که از قریۀ لودِبار بود. سوم برزلای جلعادی، که از شهر روجلیم بود. هر سه همراه خود تختها، تشتها، ظروف گلی، گندم، جو، آرد، غلۀ بریان شده، حبوبات مختلف، عسل، ماست، گوسفندان، بزها و پنیر آورده بودند. تمام این چیزها را به خدمت داؤد ﵇ و افرادش پیش کردند، به خاطریکه آنها فکر میکردند که این مردم در بیابان خسته، گرسنه و تشنه شده باشند.

 << قبلی  | بعدی >>

  فهرست