حضرت داؤد ﵇
در راه داؤد ﵇ با صیبا و شمعی روبرو میشود
زمانیکه داؤد ﵇ از سر کوه گذشت، میبیند که نوکر مریبعل صیبا منتظر دیدار وی ﵇ است. همراه او دو مرکب زین شده گی بود، که بالای شان دوصد قرص نان، صد کلوله کشمش، صد کلوله انجیر و یک مشک مَی بود. پادشاه داؤد ﵇ به صیبا فرمود: ای صیبا، این همه چیز را چرا آورده ای؟
صیبا گفت: این مرکبها بخاطر سواری خانوادۀ شما است. نان و میوه بخاطر خوراک عساکر تان است و مَی بخاطر تازه کردن آن اشخاصی هستند که در بیابان از خستگی بی شیمه شوند.
داؤد ﵇ از او پرسید: نواسۀ مالک مرحوم تو مریبعل کجا است؟
صیبا در جواب گفت: وی در اورشلیم در این گمان مانده است که میگفت، امروز بنی اسرائیل پادشاهی پدرکلانم را به دست من خواهند داد.
داؤد ﵇ فرمود: تمام جایداد و هستی مریبعل را به تو میدهم.
صیبا گفت: پادشاه صاحب، بخاطر تعظیم به پاهای تان خم میشوم. خداوند ﷻ همیشه مرا در نظر تان داشته باشد.
سپس داؤد ﵇ به سفر خود ادامه داد. وقتیکه به قریۀ بحوریم رسید، ناگهان یک مرد از قریه برآمد و به داؤد ﵇ پوچ و فحش را شروع کرد. نام این شخص شمعی بن جیرا بود، که وی و طالوت از یک قبیله بودند. شمعی به طرف داؤد ﵇، اشخاص و عساکر همراهش سنگ انداخت و در دشنام میگفت: برو – برو! از اینجا دور شو! قاتل و رذیل! تو خون خانوادۀ پادشاه طالوت را ریختانده ای. پس حال ﷲ ﷻ بدل آن خون را از تو میگیرد! تو تخت طالوت را قبضه کردی، پس حال ﷲ ﷻ اختیارات پادشاهی را از تو گرفته، آنرا به پسر تو ابشالوم داده است! حال سرنوشتت از مصیبتها و بدبختیها پُر خواهد بود، به خاطریکه تو قاتل هستی!
با شنیدن این توهین، خواهرزادۀ داؤد ﵇ ابیشای بسیار قهر شد و گفت: این سگ مردار خود را چی فکر میکند، که به مالک من دشنام میزند! پادشاه صاحب، اجازه بدهید که سرش را ببرم!
داؤد ﵇ به ابیشای و یوآب فرمود: ای خواهرزاده هایم! در این موضوع رأی شما به کار نبود! اگر ارادۀ ﷲ ﷻ باشد که این شخص برایم دشنام بدهد، پس کسی جلوش را گرفته نمیتواند.
سپس داؤد ﵇ به ابیشای و تمام افراد دیگرش فرمود: وقتی پسر خودم در تلاش کُشتنم باشد، پس این شخص قبیلۀ بنیامین حتماً بیشتر از وی دلیل مخالفت را با من دارد. اگر در این کار وی رضایت ﷲ ﷻ باشد، پس او را بگذارید که بد و رد برایم بگوید. شاید ﷲ ﷻ به این حالت تلخم نظر رحم کند و از خاطر این دشنام برایم خیر و برکت بدهد.
پادشاه داؤد ﵇ و افرادش به سفر شان ادامه دادند. شمعی در بغل تپه آن راه مقابل را به پیش گرفت. دشنام برای شان میداد، سنگ طرف شان می انداخت و خاک به هوا باد میکرد. بالاخره داؤد ﵇ و افرادش خسته و مانده به دریای اُردن رسیدند. پس آنجا توقف کردند، تا خستگی شان رفع شود.
داؤد ﵇ در هنگام بغاوت دشمنان و پسرش این دعا را کرد:
یا ﷲ! دشمنان من چقدر زیاد شده اند!
و خیلی کسان بر ضد من بلند شده اند!
بسیاری شان بالایم ریشخند میزنند و میگویند:
ببینید! خداوند او را نجات نخواهد داد
اما یا ﷲ ﷻ تو مانند سپر از من نگهداری میکنی
تو هستی که به من عزت میبخشی و سر خم شده ام را بلند میکنی
با صدای بلند به ﷲ ﷻ فریاد کمک کردم
و دعای مرا از بیت المقدس قبول کرد
با دل آرام در شب خود را دراز میکَشم، میخوابم و صبح بخیر بیدار میشوم
چون ﷲ ﷻ مرا حمایت و حفاظت میکند
اگر هزاران دشمن هم بالایم حمله کنند
از آنها نمیترسم
یا ﷲ، برای کمک من یک کار کن!
خدایا! مرا نجات بده!
بدون شک که تو تمام دشمنان مرا به روی شان خواهی زد
و دندانهای شان را خواهی شکستاند
یا ﷲ! نجات از جانب تو است
تو بالای قوم منتخبت برکات نازل میکنی