حضرت داؤد 

برگشت داؤد  از هجرت

در این جریان فوجیان ابشالوم فرار کرده به خانه های شان رفته بودند. در تمام قبایل شمالی بنی اسرائیل این بحث آغاز شد، که پادشاه داؤد ﵇ ما را از فیلیستینیان و از دشمنان دیگر نجات داد، اما از بابت ابشالوم از ملک فرار کرد. ابشالوم را که پادشاه خود مقرر کردیم، حال او مرده است. پس بیایید که داؤد ﵇ را دوباره بیاوریم، تا وی را یک بار دیگر پادشاه خود بسازیم.

این خبر به پادشاه داؤد ﵇ هم رسید، پس امام صادوق و امام ابیاتار را به بزرگان قبیلۀ یهودا با این پیام فرستاد که ای بنی یهودا! تمام قبایل دیگر آماده هستند که مرا دوباره منحیث پادشاه خود بیاورند. پس چرا شما به دوباره آوردن من از همه آخر هستید؟ شما مردم قبیلۀ خودم، خویشاوند و خون من هستید. پس چرا به دوباره آوردن من از همه آخر حاضر شده اید؟

قبیلۀ یهودا در جواب این پیام را برایش فرستاد: جناب، شما با تمام افراد تان بخیر بیایید.

داؤد ﵇ نیز به طرف اورشلیم حرکت کرد. زمانیکه به دریای اُردن رسید، مردم قبیلۀ یهودا به شهر جلجال آمدند، تا استقبالش کنند و از دریا عبورش دهند.

در این وقت باشندۀ بحوریم شمعی بن جیرا که از قبیلۀ بنیامین بود، به عجله با بنی یهودا برای استقبال پادشاه حاضر شد. همراه او از قبیلۀ بنیامین هزار نفر با عجله به استقبال پادشاه آمده بودند، که در این جمله صیبا نوکر بزرگ خانوادۀ طالوت، پانزده پسرش و بیست نوکر نیز شامل بودند. اشخاص آمده در آن جای از دریا عبور کردند، که آب کم بود، تا خانوادۀ پادشاه را به این طرف دریا بیاورند و هر خواست پادشاه را بجا کنند.

قبل از اینکه داؤد ﵇ از دریا عبور کند، شمعی بن جیرا خود را در پاهایش انداخت و گفت: پادشاه صاحب! بادار من! خواهش میکنم مرا ببخشید و آن بدی مرا فراموش کنید که هنگام برآمدن تان از اورشلیم در حق تان کرده بودم. کاملاً از یاد ببرید. زیرا من خوب میدانم که چی گناه بزرگی کرده ام. به همین خاطر امروز قبل از تمام قبایل شمالی آمده ام که به شما خوش آمدید بگویم.

در این وقت ابیشای گفت: این شخص به برگزیدۀ ﷲ ﷻ دشنام زده است. باید کُشته شود!

داؤد ﵇ فرمود: ای خواهرزاده هایم، در این رأی شما به کار نبود. چرا برایم شیطان شدید؟ امروز یکبار دیگر پادشاهی بنی اسرائیل به دستم آمد. امروز هیچکس کُشته نمیشود!

سپس به طرف شمعی رو گشتاند و قسم کرد که من ترا نمیکُشم.

بعد از آن، مریبعل نواسۀ طالوت از اورشلیم به استقبال داؤد ﵇ رسید. از روزی که داؤد ﵇ از اورشلیم رفته بود، مریبعل در غم جدایی اش نه پاهای خود را شسته بود، نه بروتهای خود را کم کرده بود و نه لباس خود را شسته بود. داؤد ﵇ از او پرسید: ای مریبعل، من که میرفتم، چرا همراهم نرفتی؟

مریبعل جواب داد: پادشاه صاحب! بادار من! نوکرم صیبا مرا گمراه کرد. به شما معلوم است که من به هر دو پا معیوب هستم، پس به او گفته بودم که خر را برایم زین کن، که من همراه پادشاه میروم. اینکه صیبا برای شما گفت که مریبعل از آمدن انکار میکند دروغ گفته است، اما من میدانم که شما همچو فرشته حکیم هستید. پس آنچه شما خوب میبینید، با من کنید. شما حق داشتید که تمام خاندان پدرکلانم را میکُشتید، اما در عوض آن شما برایم این افتخار را بخشیدید که بر صفرۀ شما جا داشته باشم. دیگر از شما چی خواسته میتوانم؟

داؤد ﵇ فرمود: دیگر حرف بس است. من فیصلۀ خود را کرده ام. زمینهای پادشاه طالوت را بین تو و صیبا تقسیم میکنم.

مریبعل گفت: بادار من، تمام زمینها را به صیبا بدهید. برای من این کافی است که پادشاه صاحب صحیح و سلامت دوباره به خانه برگشته است.

سپس تمام مردم همراه داؤد ﵇ از دریای اُردن عبور کردند. در راه نیم لشکر از قبایل شمالی و تمام لشکر قبیلۀ یهودا همراهی پادشاه صاحب را میکردند. افراد قبایل شمالی نزد وی ﵇ آمدند و برایش شکایت کردند که پادشاه صاحب، برادران قبیلۀ یهودا ما را از این افتخار بی بهره کردند که شما، خانوادۀ تان و افراد تان را از دریای اُردن عبور دهیم.

قبیلۀ یهودا در جواب گفت: پادشاه صاحب از قبیلۀ ما است، پس شما چرا در این موضوع ناراض شده اید؟ وی برای ما نه کدام انعام داده است و نه کدام خوراک.

قبایل شمالی گفتند: تنها پادشاه شما نه، بلکه پادشاه دوازده قبیلۀ بنی اسرائیل است. از این رو حق ما ده برابر نسبت به شما بیشتر است! چرا ما را به چشم حقارت میبینید؟ این را فراموش نکنید که حرف دوباره آوردن پادشاه را اول ما گفته بودیم!

این بحث و گفتگو ادامه یافت و حرفهای قبیلۀ یهودا نسبت به قبایل شمالی داغ و تیز بود.

 << قبلی  | بعدی >>

  فهرست