قصۀ بی بی روت، مادر پدرکلان حضرت داؤد 

روت با خشوی خود وفاداری میکند

روزی نعیمه به روت گفت: دخترم! من حال باید به تو کسی را پیدا کنم، که همراهش عروسی کنی و زیر سایۀ وی زنده گی خیر داشته باشی. این بوعز که تو با مزدوران اناثش میگردی، از خویشاوندان نزدیک ما است. پس حرف مرا گوش کن. شام امروز بوعز در خرمنگاه جو باد میکند. تو حمام کن، عطر بزن و لباس خوب بپوش. سپس نزدش به خرمنگاه برو. اما تا که بوعز خوردن و نوشیدن خود را تمام نکرده باشد، تا آن وقت خود را برایش نشان نده. وقتیکه وی استراحت کرد، پس ببین که وی در کجا میخوابد. وقتیکه خوابید، پس برو، از پاهایش لحاف را دور کن و همانجا دراز بکش. سپس وی برایت خواهد گفت که تو چی باید کنی.

روت به خشوی خود گفت: هر چیزی که تو برایم گفتی، من همانطور خواهم کرد.

روت نیز به طرف خرمنگاه حرکت کرد و مطابق حرفهای نعیمه عمل کرد. بوعز که خوردن و نوشیدن را تمام کرد و طبیعتش برابر شد، سپس به طرف دیگر کوت جو رفت و خوابید. کمی وقت که گذشت، روت مخفیانه دنبالش رفت، از پاهایش لحاف را دور کرد و همانجا دراز کشید. وقتیکه نصف شب شد، بوعز ناگهان بیدار شد و به بغل دور خورد. میبیند که یک زن نزد پاهایش دراز کشیده است. به وی گفت: تو کی هستی؟

وی برایش گفت: من روت هستم، نوکر تان. شما از اقارب نزدیک ما هستید، که سرپرستی من به گردن شما است. پس خواهش میکنم، مرا به نکاح خود قبول کنید.

بوعز برایش گفت: ﷲ برایت برکت بدهد، دخترم. قبلاً تو با خشوی خود وفاداری کرده ای. اما این وفاداری که حال تو در حق خشوی خود میکنی، از قبل بزرگ و بلند است، چون تو میتوانستی با هر جوانی که دلت میخواست عروسی کنی، اگر او دارا میبود یا غریب، اما بجای این تو نزد من آمدی و این صلاحیت را برای من دادی. پس دخترم، بی غم باش! من خواست ترا برآورده خواهم کرد، چون تمام مردم شهر میدانند که تو زن باشرف هستی. اما یک گپ است. درست است که من از خویشاوندان نزدیک تو هستم. اما از قبیلۀ ما مرد دیگری هم است که نسبت به من به تو نزدیک تر است. فعلاً تو اینجا بخواب. صبح که شد، من نزد وی خواهم رفت. اگر وی سرپرستی ترا قبول کرد، پس خوب است. اگر نه قسم به خدای حی و قیوم که من سرپرستی ترا به گردن خواهم گرفت. پس تا صبح اینجا بخواب.

روت هم تا صبح نزد پاهای بوعز خوابید. وقتیکه از خواب بیدار شد، صبح هنوز تاریک بود. بوعز فکر کرد، نشود که مردم باخبر شوند که یک زن به خرمنگاه آمده است. پس به روت گفت: چادر خود را نزدیک کن و آنرا محکم بگیر.

روت که چادر خود را به بوعز نزدیک کرد، او شش پیمانۀ بزرگ جو را در آن انداخت. سپس چادر پُر را به پشت روت کرد و خودش به شهر حرکت کرد. روت جو را گرفته به طرف خشوی خود حرکت کرد. به خانه که رسید، نعیمه ازش پرسید، دخترم! کارت چطور شد؟

روت در مورد هر آن چیز برایش گفت که بوعز در حق وی انجام داده بود. سپس گفت: بوعز این شش پیمانه جو را نیز برایم داد و برایم گفت، نشود که تو نزد خشویت دست خالی بروی.

نعیمه برایش گفت: دخترم! تا نتیجۀ این حرفها معلوم نشده باشد، تا آن وقت صبر کن. بوعز حتماً این حرف را همین امروز حل خواهد کرد و قبل از آن هیچ آرام نخواهد بود.

 << قبلی  | بعدی >>

  فهرست