قصۀ بی بی روت، مادر پدرکلان حضرت داؤد 

خداوند  بالای روت فضل و کرم میکند

از سوی دیگر بوعز به دروازۀ شهر رفته و در آنجایی نشسته بود، که مردم شهر جمع میشدند. چند مدت بعد آن خویشاوند الیملک که در موردش بوعز به روت گفته بود، از راه گذشت. بوعز بالایش صدا کرد: برادر! این طرف بیا، با من بنشین.

وی هم نزد بوعز رفت و همراهش نشست. سپس بوعز ده تن ریش سفید را جمع کرد و برای شان گفت: بیایید، اینجا بنشینید.

آنها نیز همراه شان نشستند. سپس بوعز به خویشاوند گفت: یک توته زمین است که از خویشاوند ما الیملک بود. حال که نعیمه از موآب برگشته است، میخواهد آن زمین را بفروشد. من میخواستم تو به این باخبر شوی. پس این ریش سفیدان را جمع کردم و ترا بر آن باخبر کردم. حال اگر این مسئولیت را به گردن میگیری، پس بگیر. اگر نمیگیری، پس به من بگو. من به گردن خود میگیرم، چون در بین خویشاوندان ما تو به نعیمه نزدیکتر هستی و حق نخست از تو است و من حقدار دوم هستم.

خویشاوندش گفت: من به گردن میگیرم.

بوعز گفت: درست است. اگر راضی هستی که مسئولیت خریدن زمین را به عهده بگیری، پس یک گپ دیگر هم است. از روت خبر داری؟ او عروس موآبی نعیمه است. بیوه شده است. پس سرپرستی وی نیز به گردن تو خواهد بود، تا نام و نشان شوهر مرحوم وی از زمین و جایدادش گم نشود.

آن خویشاوند که این حرفها را شنید، پس به بوعز گفت: اگر حرف اینطور باشد، پس این مسئولیت در توان من نیست که به گردن بگیرم، چون این به جایداد خودم تاوان خواهد رساند. پس این مسئولیت را به تو میسپارم.

(قبلاً در بنی اسرائیل رواج چنین بود، وقتی در بین دو نفر معامله میبود و یا کدام مال انتقال میشد، پس یک شخص چپلی خود را میکشید و به شخص دیگر میداد. این دادن چپلی تصدیق و نشانۀ معامله میبود.) آن خویشاوند به بوعز گفت: این خریدن زمین را به تو میسپارم. تو بخرش.

سپس چپلی خود را کشید و به بوعز داد. بوعز رو به طرف ریش سفیدان و تمام مردم دیگر کرد و گفت: شما همه شاهد هستید که من امروز از نعیمه تمام آن اموالی را به دست آوردم، که از شوهر وی الیملک و از دو پسران وی کلیون و محلون بود. در این جمله من روت را نیز که زن موآبی محلون بود، به دست آوردم. من با وی عروسی خواهم کرد تا نام الیملک در زمین و جایدادش باقی بماند و از قوم و زادگاهش گم نشود. شما بر این شاهد هستید!

ریش سفیدان و تمام حاضرین دیگر گفتند: بلی! ما شاهد این هستیم. ﷲ ﷻ این زن آیندۀ ترا مانند مادران بنی اسرائیل راحیل و لیا کند. * ﷲ ﷻ ترا در بین خیل خودت افراته بزرگ کند و نام ترا در بیت لحم بدرخشاند. ﷲ ﷻ خانوادۀ ترا به وسیلۀ این زن چنان آباد کند مانند خانوادۀ فارِص، که پسر یهودا و تامار بود. *

سپس بوعز با روت عروسی کرد. روت خانم بوعز شد. به قدرت ﷲ ﷻ وی حمل گرفت. مدت حمل وی که تکمیل شد، یک پسر به دنیا آورد. بعداً زنان شهر نزد نعیمه آمدند و برایش گفتند که حمد باد بر ﷲ ﷻ که امروز یک نواسه برایت داد، تا نام خانوادۀ ترا بر روی زمین نگهدارد. نام این طفل در بنی اسرائیل بدرخشد. او زنده گی ترا دوباره خواهد ساخت. در پیری نگهداری ات را خواهد کرد. عروس تو روت، کسیکه با تو محبت دارد، این پسر را به دنیا آورده است. روت برایت نسبت به هفت پسر بهتر است.

سپس نعیمه طفل را در آغوش گرفت و پرورش وی را وظیفۀ خود دانست. زنان گفتند: حال نعیمه صاحب نواسه شد! و نام طفل را عوبید گذاشتند. (عوبید بعداً پدر یِسی شد و یِسی پدر حضرت داؤد ﵇ شد.) پس شجرۀ فارِص به این ترتیب است: فارِص پدر حصرون بود. حصرون پدر رام بود. رام پدر عمیناداب بود. عمیناداب پدر نحشون بود. نحشون پدر سلمون بود. سلمون پدر بوعز بود. بوعز پدر عوبید بود. عوبید پدر یِسی بود و یِسی پدر داؤد ﵇ بود.

* حضرت یعقوب ﵇ دو زن داشت، به نامهای راحیل و لیاه. قوم بنی اسرائیل نسل یعقوب ﵇ بود، پس راحیل و لیاه مادران بنی اسرائیل بودند.
* یهودا پسر یعقوب ﵇ بود. بوعز از خانوادۀ یهودا بود. مانند روت تامار یک زن بیگانه بود، یعنی از قوم بنی اسرائیل نبود. از تامار برای یهودا پسری به نام فارِص تولد شد.

 << قبلی  | بعدی >>

  فهرست