قصۀ بی بی روت، مادر پدرکلان حضرت داؤد 

روت در کشتزار بوعز خوشه جمع میکند

شوهر نعیمه الیملک که در گذشته وفات کرده بود، از خویشاوندان وی یک مرد به نام بوعز بود، که یک خان بزرگ بود. یک روز روت به نعیمه گفت: اگر اجازۀ شما باشد، من بیرون از شهر به کشتزارها بروم. شاید کدام دروگر آنجا بالایم مهربان شود و این اجازه را بدهد که آن خوشه های که بالای زمین مانده است را جمع کنم.

نعیمه در جواب گفت: برایت اجازه است، دخترم. برو!

روت به کشتزارها رفت و در آنجا به دنبال دروگران آن خوشه های جو را جمع میکرد که از آنها به زمین مانده بود. اما با تصادف در کشتزاری که روت خوشه جمع میکرد، مالکش بوعز بود، که از خویشاوندان الیملک بود. در همین وقت بوعز از بیت لحم به کشتزار خود آمد و به دروگران خود گفت: ﷲ ﷻ همراه تان کمک کند!

آنها در جواب گفتند: ﷲ برای تان برکت بدهد.

سپس چشم بوعز بالای روت خورد. از بزرگ دروگران پرسید: این زن از کدام خانواده است؟

بزرگ دروگران برایش گفت: این همان زن موآبی است که با نعیمه از موآب آمده است. از من اجازه خواست که به دنبال دروگران برود و در اطراف دسته ها خوشه جمع کند. من نیز برایش اجازه دادم و از صبح تا حال مصروف کار است و دم نگرفته است.

سپس بوعز نزدیک روت رفت و برایش گفت: دخترم، گوش بگیر! برای جمع کردن خوشه ها به کشتزار کسی دیگر نرو! بلکه اینجا با مزدوران اناث من بمان و از این زمین جدا نشو. ببین که دروگرانم در کجا کار میکنند. سپس دنبال مزدوران اناث بگرد. من به مردان گفته ام که به تو چیزی نگویند. هر وقتیکه تشنه شدی، نزد کوزه های آب برو و از آن آب بنوش که مزدوران من از چاه کشیده اند.

سپس روت سر خود را به بوعز پایان کرد و در پاهایش افتید. برایش گفت: به خاطر چی بالایم اینقدر مهربانی میکنید؟ من زنی از قوم بیگانه هستم، اما باز هم شما در باره ام اینقدر توجه میکنید؟

بوعز در جواب برایش گفت: در بارۀ کارهایت معلومات کامل برایم رسیده است که بعد از مرگ شوهرت با خشویت چقدر وفاداری کرده ای. پدر، مادر و وطنت را ترک کرده اینجا آمده ای، تا در بین چنان یک قبیله زنده گی کنی که قبلاً آن را نمیشناختی. تو به خدای بنی اسرائیل ﷲ ﷻ پناه آورده ای. پس در بدل این کار ﷲ ﷻ برایت عوض کامل بدهد.

روت برایش گفت: صاحب! ﷲ همیشه مرا در نظر شما نگهدارد. با وجود اینکه من از نوکران اناث دیگر شما کم هستم، ولی باز هم شما برایم با مهربانی حرفهای تسلی قلب مرا گفتید.

چاشت که وقت غذا شد، بوعز به روت صدا کرد: اینجا بیا! غذا بخور و لقمه ات را در این چتنی بزن.

روت هم آمد و در کنار دروگران به غذا نشست. سپس بوعز به روت جو بریان داد. وی به جو خود را سیر کرد و مقداری اضافی نزدش باقی ماند. سپس برخیست، تا در کشتزار خوشه های دیگر هم جمع کند. در این وقت بوعز به مزدوران خود گفت: آن زن را بگذارید که در اطراف دسته ها نیز خوشه جمع کند. شما برایش چیزی نگویید. علاوه بر این باید شما بعضی خوشه های درو شده را نیز در راه بیندازید که وی جمع اش کند. وی را هیچ غرض نگیرید.

روت تا شام خوشه جمع کرد. وقتیکه خوشه ها را میده کرد، آنقدر جو ازش برآمد که یک توکری کلان را پُر کرد. روت جو را با خود گرفت و دوباره به شهر در حرکت شد. به خانه که رسید، نعیمه دید که با وی بسیار زیاد جو است. سپس روت آن جو بریانی که چاشت از وی مانده بود را به نعیمه داد. نعیمه از عروس خود پرسید: امروز در کجا جو جمع کردی و در کجا کار کردی؟ خدا به آن کس برکت بدهد که بالای تو اینقدر مهربانی کرده است.

روت گفت: امروز در کشتزار شخصی به نام بوعز خوشه جمع کردم.

نعیمه که نام بوعز را شنید، پس گفت: بالای وی برکت ﷲ ﷻ باشد. ﷲ ﷻ با ما و مرده گان ما محبت بی پایان خود را نشان داده است.

سپس نعیمه افزود: تو ببین! همین بوعز از جملۀ آن خویشاوندان ما است که سرپرستی ما به گردن وی می افتد.

روت گفت: بوعز این را نیز برایم گفت که تا مزدوران من این درو را تمام نکرده اند، تو همراه شان بمان.

نعیمه برایش گفت: خوب خواهد بود دخترم، که تو در کشتزار بوعز با مزدوران اناث بمانی. در کشتزار کسی دیگر امکان دارد که کسی برایت ضرر برساند.

پس بعد از این روت به کشتزار بوعز میرفت و در آنجا با مزدوران اناث خوشه جمع میکرد، تا اینکه درو جو و گندم تمام شد. روت در تمام این وقت با خشوی خود زنده گی میکرد.

 << قبلی  | بعدی >>

  فهرست