قصۀ بی بی روت، مادر پدرکلان حضرت داؤد 

آمدن روت به وطن بنی اسرائیل

زمانیکه بنی اسرائیل پادشاه نداشتند و سرداران موقت حاکمان بودند، در زمین بنی اسرائیل قحطی سختی آمد. در شهر بیت لحم زمین قبیلۀ یهودا مردی به نام الیملک زنده گی میکرد، که از خیل افراته بود. وی از دست قحطی تصمیم گرفت که به سرزمین موآب مهاجرت کند. سپس کوچ خود را بست و با خانم خود نعیمه و دو پسر خود محلون و کلیون به سرزمین موآب رفت و در آنجا شب و روز مهاجرت را میگذشتاند. چند مدت بعد الیملک وفات کرد. نعیمه و دو پسر ازش بجا ماندند. بعد هر دو پسرش از موآب زن گرفتند. نامهای زنهای شان عُرفه و روت بود. همۀ آنها ده سال را در موآب سپری کردند. سپس محلون و کلیون هم وفات کردند و نعیمه بیوه و بی اولاد ماند. در حالیکه نعیمه در موآب زنده گی میکرد، خبر برایش آمد که در وطن خودش ﷲ ﷻ بالای قوم برگزیدۀ خود بنی اسرائیل نظر رحم کرده است و فصلها را رویانده است. به همین خاطر نعیمه کمر بست تا به وطن خود برگردد. پس با هر دو عروس خود از زمین موآب حرکت کرد، تا دوباره به زمین قبیلۀ یهودا برود. تا یک جایی که رفتند، به عروسهای خود گفت: دخترانم! دوباره به خانه های خود برگردید، تا با مادران خود زنده گی کنید. شما با من و پسران مرحومم زیاد نیکی کرده اید. پس ﷲ ﷻ با شما نیز همانگونه نیکی کند. ﷲ ﷻ برای هر دوی تان شوهران جدید بدهد که در سایۀ آنها زنده گی خیر داشته باشید.

سپس عروسهای خود را بوسید. آنها با آواز بلند به گریه شدند و برایش گفتند: نخیر! ما همراه شما نزد قبیلۀ تان میرویم!

اما نعیمه پافشاری کرد که دخترانم! شما به خانۀ خود برگردید. چرا میخواهید با من بروید؟ من در این پیری دوباره پسران به دنیا آورده نمیتوانم که شما همراه شان عروسی کنید. پس به خانه های خود بروید، چون من با این سر سفید قابل عروسی نیستم. کمی فکر کنید. فرض کنید که من همین امروز شوهر دیگر بگیرم و پسرانم به دنیا بیایند. پس آیا شما آنقدر صبر خواهید کرد که آنان جوان شوند؟ واضح است که تا آن وقت خود را بی شوهر نمیگذارید. نخیر، دخترانم! اینطور شده نمیتواند. زنده گی من نسبت به زنده گی شما تلخ تر است، چون ﷲ ﷻ مرا به مصیبت گرفتار کرده است.

عروسهایش یک بار دیگر با آواز بلند گریه کردند. عُرفه خشویش را به خاطر خدا حافظی بوسید و ازش رفت، اما روت از نعیمه جدا نمیشد. نعیمه به روت گفت: دخترم، تو چی میکنی که اینجا ایستاد هستی؟ خانم ایور خود را ببین که به قبیله و خدای خود برگشت. تو نیز به دنبالش برو.

روت در جوابش گفت: بر من پافشاری مکن که رهایت کنم و از تو رو بگردانم. جایی که تو میروی، من نیز همراهت میروم و در هر جایی که تو زنده گی میکنی، من نیز در همانجا همراهت زنده گی میکنم. قبیلۀ تو قبیلۀ من خواهد بود و خدای تو خدای من. در جایی که میمیری، من نیز همانجا خواهم مُرد و در همانجا قبر من نیز خواهد بود. بجز مرگ چیزی دیگر مرا از تو جدا کرده نمیتواند. اگر این عهد را بجا نکردم، پس خداوند ﷻ برایم جزای سنگین دهد.

نعیمه که ارادۀ قوی روت را دید، پس بیشتر پافشاری نکرد که برگردد. هر دوی آنها به رفتن خود ادامه دادند. میرفتند تا اینکه به بیت لحم رسیدند. زمانیکه به شهر داخل شدند، مردم شهر حیران شدند. زنان در بین خود گفتند: این واقعاً نعیمه است؟

نعیمه به زنان گفت: مرا نعیمه خطاب نکنید، که معنای خوشی و خوبی را دارد، بلکه مرا ماره بخوانید، که معنای تلخی را دارد، چون خداوند قادر اوقات مرا بسیار تلخ کرده است. وقتیکه برای بار نخست از اینجا رفتم، زنده گی پُر از خوشی ها را داشتم، اما ﷲ ﷻ مرا دوباره دست خالی و در به در آورده است. پس شما چرا مرا نعیمه خطاب میکنید؟ ﷲ تعالی مرا از نظر خود انداخته است. ذات قادر مطلق مرا به مصیبت و بدبختی مبتلا کرده است.

خلاصه اینکه نعیمه و عروس موآبی وی روت از موآب دوباره به بیت لحم در آن وقت رسیدند که درو جو جدیداً آغاز شده بود.

 << قبلی  | بعدی >>

  فهرست