حضرت یوسف ﵇
برادران یوسف ﵇ به مصر میروند
زمانیکه یعقوب ﵇ اطلاع یافت، که در مصر غله پیدا میشود، به پسرانش فرمود: شما چرا دست به الاشه نشسته اید و طرف همدیگر میبینید؟ من شنیده ام، در مصر غله است. پس آنجا بروید و غله بیاورید، تا از گرسنگی نمیریم.
هر ده برادر بزرگ یوسف ﵇ برای خریدن غله به طرف مصر در حرکت شدند، مگر یعقوب ﵇ پسر کوچک خود بنیامین را، که برادر سکۀ یوسف ﵇ بود، همراه آنها نفرستاد، چون میترسید که به وی کدام ضرر نرسد. از کنعان مردم دیگر قحطی زده نیز به طرف مصر برای خریدن غله حرکت کرده بودند و برادران یوسف ﵇ هم در این جمله به مصر رسیدند. طوریکه یوسف ﵇ اختیار دار مصر بود و همه مردم مجبور بودند، که از او ﵇ غله خریداری کنند، پس برادران یوسف ﵇ هم نزدش آمدند و سجدۀ احترام برایش کردند. یوسف ﵇ که برادران خود را دید، در همان لحظه آنها را شناخت، ولی خود را برای شان معرفی نکرد، که من برادر تان یوسف هستم، بلکه با الفاظ تُند برای شان فرمود: شما از کجا آمده اید؟
آنها گفتند: از کنعان به خاطر خرید غله آمده ایم.
اگرچه یوسف ﵇ آنها را شناخته بود، اما برادرانش وی ﵇ را نشناخته بودند. در این وقت همان خوابها به یاد یوسف ﵇ آمد، که بسیار وقت قبل در بارۀ برادرانش دیده بود. سپس برای شان فرمود: شما همه جاسوس هستید و از این خاطر به مملکت ما آمده اید که نقاط ضعف ما را معلوم کنید.
اینها گفتند: ای بزرگوار! چنین نیست! ما فقط به خاطر این آمده ایم، که غله خریداری کنیم و بس. ما پسران یک پدر هستیم. مردم خوبی هستیم و برای جاسوسی نیامده ایم.
یوسف ﵇ فرمود: نخیر! شما جاسوس هستید و از این خاطر اینجا آمده اید، که نقاط ضعف مملکت ما را معلوم کنید.
اینها گفتند: نخیر، بزرگوار! ما دوازده برادر، پسران یک پدر هستیم، که در سرزمین کنعان زنده گی میکنیم. برادر کوچک ما نزد پدر مانده و یک برادر دیگر ما وفات کرده است.
یوسف ﵇ فرمود: نخیر! شما جاسوس هستید. تنها یک راه وجود دارد که صداقت و راستکاری تان را برایم به اثبات رسانده میتوانید و آن هم اینکه شما برادر کوچک تان را اینجا بیاورید. تا وقتیکه وی را اینجا حاضر نکنید، بر سر پادشاه قسم میخورم، شما را نمیگذارم که بروید! شما در بین خود یکی را انتخاب کنید، که به خانه رفته برادر کوچک تان را بیاورد و دیگران اینجا نزد من زندانی خواهند بود. میبینم که حرفهای تان دروغ است یا راست. اگر برادر کوچک تان نیامد، پس بر سر پادشاه قسم که شما جاسوس هستید.
سپس آنها را به مدت سه روز زندانی ساخت.
به روز سوم نزد شان رفت و فرمود: طوریکه من از ﷲ ﷻ میترسم، از همین رو فیصلۀ خود را تغییر دادم. اگر حرف مرا قبول کنید، زنده خواهید ماند. اگر شما واقعاً مردم خوبی هستید، پس از بین تان شخصی را انتخاب کنید، تا اینجا در زندان بماند و باقی نُه تن تان غله را به خانه برسانید، تا خانوادۀ تان از گرسنگی نمیرند. اما برادر کوچک تان را حتماً بیاورید. با این کار صداقت و راستکاری تان برایم ثابت خواهد شد و شما را زنده خواهم گذاشت.
آنها نیز شرایط یوسف ﵇ را قبول کردند. سپس آنها در لسان خود با هم گفتند: این همه مشکلات و تکالیف که بالای ما میگذرد، این جزای همان گناه است که ما در حق یوسف کرده بودیم. او به ما فریاد رحم کرد، ولی ما زاری اش را گوش نکردیم.
روبین گفت: آیا من برای تان نگفته بودم، که با وی چنین بدی نکنید، ولی شما حرف مرا قبول نکردید و حالا جزای همان گناه بزرگ را میبینیم.
آنها که این همه حرفها را به زبان خود میگفتند، نمیفهمیدند که یوسف ﵇ حرفهای شان را میشنود و میفهمد، به خاطریکه قبلاً همراه وی ﵇ به واسطۀ یک ترجمان حرف میزدند. حرفهای آنها بالای یوسف ﵇ بسیار تأثیر کرد. از نزد اینها گوشه شد و بسیار گریه کرد. سپس دوباره آمد، از بین برادران شمعون را جدا کرد و پیش روی آنها به عساکر امر کرد، که دستهایش را ببندید و زندانی اش کنید.
یوسف ﵇ به نوکران خود فرمود: جوالهای اینها را از غله پُر کنید و آن پولی را که اینها داده بودند دوباره به صورت پنهانی در جوالهای شان بگذارید.
سپس لوازم سفر را برای شان آماده ساخت. برادران یوسف ﵇ جوالهای غله را بالای مرکبهای خود بار کرده بسوی خانۀ خود در حرکت شدند. هنگام شام در یک جای پاییدند. در این وقت یک برادر شان دهن جوال خود را باز کرد، تا برای سیر ساختن مرکب خود یک مقدار غله بگیرد. در سر جوال آن پول را دید که در بدل غله جات داده بود. به برادران خود گفت: ببینید! پولم در جوالم است.
با دیدن این حالت، همۀ اینها وارخطا شدند و بسیار با ترس و تعجب به همدیگر گفتند، که این چه واقعه است، که ﷲ ﷻ بر سر ما نازل کرد؟
زمانیکه آنها به خانه رسیدند، به پدر خود یعقوب ﵇ تمام قصۀ سفر خود را بیان کردند و گفتند: اختیار دار مصر با ما به لهجۀ بسیار تُند حرف زد و گمان کرد که ما جاسوس هستیم، ولی ما برایش گفتیم که ما جاسوس نه، بلکه مردم خوبی هستیم. دوازده برادر هستیم و پسران یک پدر هستیم. یک برادر ما وفات کرده و برادر کوچک ما نزد پدر در کنعان است. سپس اختیار دار برای ما گفت: برای ثابت ساختن بیگناهی تان فقط یک راه وجود دارد، آن هم اینکه از بین شما باید یک شخص با من اینجا بماند و متباقی نُه نفر تان غله را به خانه ببرید، تا خانوادۀ تان از گرسنگی نجات یابد، اما شما باید برادر کوچک تان را با خود بیاورید. در این صورت بالای تان یقین خواهم کرد، که جاسوس نه، بلکه مردم نیک و خوبی هستید. سپس برادر تان را دوباره به دست تان خواهم داد و اجازه خواهم داد که در مصر غله بخرید.
سپس آنها جوالهای خود را باز کردند و پولی را که در بدل غله داده بودند در جوالهای خود یافتند. این را دیده آنها و پدر شان ترسیدند. یعقوب ﵇ برای شان فرمود: آیا شما میخواهید مرا از اولادم محروم کنید؟ نخست یوسف را از پیشم گم کردید و بعد شمعون را و حال میخواهید بنیامین را هم از من جدا کنید؟ این قسمت خوار و بد من است.
روبین به پدر خود گفت: بنیامین را به من بسپارید. من حفاظتش را میکنم و وی را دوباره سالم برای تان می آورم. اگر وی را پس نیاوردم، پس حق دارید که دو پسر مرا بکُشید.
اما یعقوب ﵇ انکار مطلق کرد و فرمود: بنیامین را هیچگاه با شما نخواهم فرستاد. برادر سکۀ وی یوسف قبلاً وفات کرده و او آخرین نشانی مادرش است. من پیر هستم و اگر در راه به وی کدام ضرر برسد، پس تحمل کرده نخواهم توانست و از غمش خواهم مُرد.