حضرت یوسف ﵇
عهد خداوند ﷻ با یعقوب ﵇
روزی اسحاق ﵇ به یعقوب ﵇ دعا کرد و فرمود: پسرم! تو به هیچ صورت با یک دختر کنعانی ازدواج مکن، بلکه در بین النهرین به خانۀ پدرکلان مادری ات بتوئیل برو و با یکی از دختران مامایت لابان عروسی کن. ﷲ تعالی برایت برکت بدهد و فرزندان زیاد نصیبت کند. ﷲ ﷻ نسل ترا آنقدر زیاد کند، که اقوام زیادی از آن به میان بیایند. آن وعدۀ برکت را که ﷲ ﷻ با ابراهیم ﵇ کرده بود، تو و نسلت وارثین آن گردید. این زمینی که تو در آن زنده گی مهاجرت داری، مالکش شوی، زیرا ﷲ ﷻ این زمین را به ابراهیم ﵇ داده است.
طبق رهنمایی اسحاق ﵇، یعقوب ﵇ از بیر شبع حرکت نموده سوی حَران رفت. تا غروب آفتاب سفرش را ادامه داد و بعد در جایی بنام لوز پایید. یک سنگ را گرفته زیر سر خود گذاشت و خوابید. در خواب یک زینه را دید، که پاهایش در زمین بود و سرش به آسمان میرسید و فرشته گان بر روی آن بالا و پایین میشدند. ﷲ تعالی در سر آن زینه حضور داشت و فرمود: من ﷲ هستم، خدای پدرت اسحاق و پدرکلانت ابراهیم! این زمین کنعان که تو بالایش قرار داری، آنرا به تو و نسلت میدهم. نسل تو همانند خاک زمین زیاد خواهد بود. چهار طرف یعنی غرب، شرق، شمال و جنوب منتشر خواهد شد. توسط تو و نسلت تمام اقوام دنیا برکت حاصل خواهند کرد. به یاد داشته باش که من همراهت هستم. هر جا که میروی، من حافظ و نگهدارت میباشم. روزی ترا دوباره به این زمین خواهم آورد. تا زمانیکه این وعده ام را تکمیل نکرده باشم، یاری خود را همراهت قطع نمیکنم.