حضرت داؤد 

دواغ اِدومی امامان را به قتل میرساند

از طرف دیگر پادشاه طالوت در جبعه بالای یک تپه زیر درختی نشسته بود. در دستش نیزه بود و نوکران در چهار طرف برایش ایستاده بودند. برای طالوت خبر رسید که داؤد ﵇ به زمین قبیلۀ یهودا آمده است. پس به نوکران خود گفت: ای قبیلۀ بنیامین که برادران من هستید! این حرف مرا بشنوید! آیا پسر یِسی به شما مزرعه ها و باغها خواهد داد؟ در لشکر خود شما را منصبدار خواهد کرد؟ آیا به این امید همراه او به خلاف من دسیسه ساخته اید؟ وقتیکه پسرم همدست او شد، از میان شما یک نفر هم برایم احوال نداد. قلبهای شما قدری هم بالایم نمیسوخت که احوال میدادید! به تحریک پسر من داؤد به کشتن من کمر بسته است و همین امروز به کشتن من آمده است!

در این وقت دواغ اِدومی که از جملۀ نوکران بود، گفت: پادشاه صاحب، من که در قریۀ نوب بودم، پسر یِسی را دیدم که همراه امام اخیملک بن اخیتوب صحبت میکرد. اخیملک برای داؤد از ﷲ ﷻ رهنمایی خواست. سپس مواد خوراکی و شمشیر پهلوان فیلیستینی جالوت را برایش داد.

با شنیدن این، پادشاه طالوت امام اخیملک و تمام خانوادۀ او، یعنی تمام آن امامان که در نوب خدمت میکردند، را خواست. آنها که آمدند، طالوت به اخیملک گفت: پسر اخیتوب! حرف مرا بشنو!

امام اخیملک گفت: بفرمایید بزرگوار!

طالوت گفت: تو همراه پسر یِسی چرا به خلاف من همدست شده ای؟ تو برای او غذا و شمشیر دادی و برای او از خدا ﷻ رهنمایی خواستی. چرا؟ آیا به خاطر همین که او در مقابل من بغاوت کند؟ امروز لشکر را جمع کرده است و میخواهد که مرا بکُشد!

امام اخیملک گفت: پادشاه صاحب! آیا در خدمتگاران شما مانند داؤد کسی وفادار است؟ او فقط داماد شما نه، بلکه بزرگ محافظین شما نیز است و در دربار همه برایش بسیار به چشم حرمت میبینند! علاوه بر آن، این بار اول نبود که من به خاطر او از ﷲ ﷻ رهنمایی خواستم. خواهش میکنم، صاحب! بالای من و خانواده ام اتهامات بیجا نبندید! به خلاف شما در بارۀ کدام دسیسه کاملاً بیخبر بودم!

پادشاه بسیار به قهر برایش گفت: اخیملک، تو و خانواده ات همه اعدام خواهید شد!

سپس به محافظین ایستاده امر کرد که تمام این امامان را بکُشید، چون همۀ اینها همراه داؤد در دسیسه همدست شده اند! اینها باخبر بودند که او از من فرار میکرد، اما باز هم برایم چیزی نگفتند!

اما این محافظین راضی نبودند که بالای امامان دست بلند کنند. در اخیر طالوت به دواغ امر کرد که تو آنها را بکُش!

دواغ هم امر پادشاه را بجا کرد و در آن روز هشتاد و پنج امام را کُشت. سپس به قریۀ نوب رفت و خانواده های امامان، زنان، اطفال حتی اطفال شیرخوار را هم از بین برد. علاوه بر این تمام حیوانات – گاوها، مرکبها، گوسفندان و بزها را نیز با شمشیر کُشت.
از خانوادۀ امامان فقط یک شخص از این قتل عام خود را نجات داد و او پسر اخیملک ابیاتار بود. او فرار کرد و نزد داؤد ﵇ رفت و برایش گفت: طالوت تمام امامان را کُشته است.

داؤد ﵇ فرمود: من آن روز در نوب دواغ اِدومی را دیده بودم و این فکر را نیز کرده بودم که به پادشاه طالوت خبر خواهد داد. من مسئول مرگ هر فرد خانواده ات هستم. پس با من بمان و نترس. من ترا نگه خواهم داشت، زیرا کسیکه میخواهد ترا بکُشد، او میخواهد که مرا هم بکُشد.

در همین وقت داؤد﵇ در بارهٔ دواغ اِدومی در غیابش گفت:

ای ظالم! چرا به بدی خود افتخار میکنی؟
محبت و خوبی ﷲﷻ تمام روز همراه من میباشد

ای چالاک! زبانت مانند کارد تیز است
با آن نقشه های ویرانی میکَشی

بدی را بیشتر از نیکی دوست داری
و دروغ را بیشتر از راستی

سخنانی که مردم را به تباهی میکشاند، بسیار مورد پسندت میشود
بر زبانت همواره فریبکاری میباشد

لذا خداوندﷻ ترا برای همیشه از بین خواهد برد
ترا از خانه بیرون انداخته
از دنیای زنده گان ریشه کن و نابود خواهد ساخت

نیکان این را خواهد دید و به کارهای خداوندﷻ حیران خواهند ماند
سپس با خنده خواهند گفت:

ببینید آن مردی را که به خداوندﷻ پناه نبُرد
بلکه به ثروت زیادش اعتماد داشت
و بر ویرانکاری خود مینازید

اما من مانند درخت سبز زیتون در خانهٔ خداوندﷻ خوشبخت هستم
من تا ابد بالای محبت و خوبی خداوندﷻ باور دارم

خدایا، همیشه ترا برای کمکی که به من کردی شکر میکنم
امیدهایم را به تو گره میزنم، چون بنده گان وفادارت میدانند که تو ذات خوب هستی

 << قبلی  | بعدی >>

  فهرست