حضرت یوسف

یوسف خود را به برادرانش معرفی میکند

زمانیکه یهودا حرفهای خود را تمام کرد، یوسف ﵇ دیگر طاقت نداشت، که خود را از ایشان پنهان نگهدارد. به نوکران خود امر کرد: بیرون شوید! آنها هم فوراً بیرون شدند. در این وقت، یوسف ﵇ به گریه شد و آنقدر با صدای بلند گریه میکرد، که مردم بیرون هم صدای گریه اش را میشنیدند. این خبر به زودی به پادشاه مصر رسید.

یوسف ﵇ به برادرانش فرمود: من یوسف هستم! آیا به واقعیت پدرم زنده است؟

برادرانش با شنیدن این سخن حیران شدند و از ترس و وارخطایی زیاد سؤالش را هیچ جواب ندادند. سپس یوسف ﵇ فرمود: نزدیک بیایید!

آنان نیز نزدیک شدند و او ﵇ برای شان فرمود: من به راستی برادر تان یوسف هستم، که مرا بالای تاجرانی که به مصر می آمدند فروخته بودید، ولی شما بی غم باشید و از این کار ناراحت نشوید. اینکه مرا فروختید و در مصر غلام شدم، این ارادۀ خداوند متعال بود. خداوند ﷻ مرا به اینجا فرستاد، تا زنده گی شما و تمام مردم را نجات بدهم. تا حال دو سال قحطی گذشته است، ولی هنوز پنج سال دیگر باقی مانده است که در آن مدت هیچ نوع کشت و زراعت نخواهد شد. ﷲ ﷻ مرا قبل از شما به اینجا فرستاد، تا نسل تان را بر روی زمین زنده نگهدارم و نجات بزرگی برای تان بدهم. این شما نه، بلکه خداوند ﷻ بود که مرا اینجا فرستاد و مشاور پادشاه مصر، سرپرست خانۀ وی و اختیار دار تمام مصر تعیین کرد.

حال شما زود نزد پدر بروید و برایش بگویید که پسر تان یوسف زنده است و میگوید: خداوند ﷻ مرا اختیار دار تمام مصر تعیین کرده است. پس بدون تأخیر به مصر بیایید! شما با اولاد، نواسه ها، رمه ها و اموال تان نزدیک من اینجا در منطقۀ گوشن زنده گی خواهید کرد. من از شما مواظبت خواهم کرد، چون هنوز پنج سال قحطی باقی مانده است. به این ترتیب شما و اهل و عیال تان با نیستی روبرو نخواهید شد.

یوسف ﵇ به برادرانش افزود: همۀ شما به شمول بنیامین دیدید، که من یوسف هستم، که با شما حرف میزنم. بروید و پدرم را از این شان و شوکتی که من در مصر دارم باخبر کنید. آنچه را اینجا دیدید، وی را از آن آگاه کنید و زود نزد من بیاورید.

سپس یوسف ﵇ برادر سکۀ خود بنیامین را در آغوش گرفت و هر دو برادر زیاد گریستند. برادران دیگر خود را نیز بوسید و از چشمانش اشک ریخت. بعد از این برادرانش جرأت پیدا کردند و با یوسف ﵇ حرف زدن را شروع کردند.

خبر آمدن برادران یوسف ﵇ به دربار پادشاه رسید. با شنیدن این خبر پادشاه و همه درباریان خوش شدند. پادشاه به یوسف ﵇ گفت: به برادرانت بگو مرکبهای شان را بار کرده به زودی به کنعان بروند و پدر و خانوادۀ شان را به مصر بیاورند. سرسبز ترین زمین مصر را به آنها خواهم داد و از بهترین حاصلات آن زمین مستفید خواهند شد.

سپس پادشاه به یوسف ﵇ گفت: با برادرانت چند گادی مصر را نیز بفرست که پدر، عیال و اولاد خود را در آن بیاورند. برای آنها بگو: اگر از شما در کنعان کدام مال و چیزی ماند، ناراحت نشوید، چون من بهترین چیزهای مصر را در خدمت تان خواهم داد.

برادران یوسف ﵇ نیز طبق حرفهای پادشاه به سفر آماده گی گرفتند. یوسف ﵇ گادی ها و لوازم دیگر سفر را برای شان آماده ساخت. به هر برادر خود یک – یک جوره لباس تحفه داد، ولی به بنیامین پنج جوره لباس و سه صد سکۀ نقره داد. سپس بالای ده مرکب اشیای خوب مصر را بار کرد و بالای ده مرکب دیگر غله و مواد خوراکی بار کرد، تا پدرش در سفر مصر از آن استفاده کند.

سپس یوسف ﵇ با برادرانش خداحافظی کرده فرمود: متوجه باشید که در راه جنجال نکنید.

خلاصه اینکه برادران یوسف ﵇ از مصر به کنعان رفتند. وقتیکه خانه رسیدند، به پدر گفتند: یوسف زنده است و اختیار دار تمام مصر است!

با شنیدن این حرف، قلب یعقوب ﵇ تکان خورد و بالای حرفهای آنان باور نکرد، اما وقتیکه آنان پیام یوسف ﵇ را برایش شنواندند و چشم وی به آن گادیها افتاد، که یوسف ﵇ فرستاده بود، روحش تازه شد و به حال آمد. فرمود: بس! اگر پسر من زنده است، نزدش میروم، تا قبل از مرگ با دیدن او چشمانم روشن شود.

<< قبلیبعدی >>

  فهرست