حضرت یوسف

یوسف از برادران خود امتحان میگیرد

بعد از صرف طعام یوسف ﵇ به ناظر خود فرمود: جوالهای اینها را تا حدی پُر از غله جات کن، که برده میتوانند و تمام پولی را که هر کدام شان در بدل خرید غله داده اند در دهن جوالهای شان بگذار. در جوال برادر کوچک همراه پول جام خاص نقره ای مرا نیز بگذار.

ناظر هم امر یوسف ﵇ را بجا کرد. صبح وقت برادران یوسف ﵇ بارهای خود را بالای مرکبهای شان بسته کردند و به طرف خانۀ خود در حرکت شدند، ولی از شهر زیاد دور نرفته بودند، که یوسف ﵇ به ناظر خود فرمود: عاجل دنبال آنان برو. زمانیکه نزد شان رسیدی، برای شان بگو که شما چرا در مقابل خوبی با ما بدی کردید؟ چرا آن جام خاص نقره ای بادارم را دزدی کرده اید، که وی در آن مینوشد و فال میبیند؟ شما بسیار جرم بزرگی کرده اید!

ناظر هم به تعقیب شان رفت. همین که رسید، درست همان حرفهای را گفت، که یوسف ﵇ برایش فرموده بود.

برادران یوسف ﵇ گفتند: بادار ما چرا چنان حرف میزند؟ خدا نکند، که ما همچو کاری را انجام بدهیم! دفعۀ گذشته پولی را که در بدل غله داده بودیم در جوالهای خود یافتیم. به خاطر آن از کنعان برگشتیم و دوباره با صداقت به اختیار دار تسلیم کردیم. پس ما چرا از خانۀ بادارت نقره و یا طلا دزدی کنیم؟ حال اگر جام را در جوال هر کسی یافتی، وی را بکُش و متباقی ما غلام بادار خواهیم شد.

ناظر گفت: درست است! ولی من فقط آن شخص را غلام خواهم ساخت که جام را دزدیده باشد و متباقی تان آزاد به خانه های تان رفته میتوانید.

همۀ آنها فوراً جوالهای خود را از مرکبها پایان کرده باز نمودند. سپس ناظر از بزرگ گرفته تا کوچک تلاشی جوالهای تمام آنها را شروع کرد و جام را در جوال بنیامین یافت. برادران دیگر که این حال را دیدند، از غم زیاد گریبانهای خود را پاره کردند. سپس جوالها را دوباره بالای مرکبها بار کرده با ناظر به شهر برگشتند.

زمانیکه یهودا و برادران دیگر رسیدند، یوسف ﵇ هنوز در خانه بود. پس آنها برایش سجدۀ احترام کردند. یوسف ﵇ فرمود: چرا این کار را با من کردید؟ آیا نمیدانستید که شخصی همچو من، توسط فال کارهای پنهان را آشکار کرده میتواند؟

یهودا گفت: ای بزرگوارم! ما چگونه به شما جواب بگوییم؟ چگونه بی گناهی خود را ثابت کنیم؟ خداوند ﷻ حال جزای اعمال ما را به ما میدهد. نه تنها شخصی که در جوالش جام شما پیدا شده است، بلکه ما همه سر از امروز غلام تان خواهیم بود.

یوسف ﵇ فرمود: نخیر! هیچگاه چنان بی انصافی نخواهم کرد. تنها دزد جام غلام من خواهد بود. متباقی تان به خیر نزد پدر تان برگردید.

یهودا پیش آمد و برایش زاری کرد: صاحب، میبخشید. من میدانم شما مانند پادشاه اختیار دارید، ولی باز هم خواهش میکنم که بالایم قهر نشوید. اجازه دهید چیزی بگویم.  بار اول که ما آمده بودیم، شما از ما پرسیدید، پدر تان زنده است؟ کدام برادر دیگر دارید؟ ما در جواب گفتیم، بلی، پدر پیر ما زنده است و یک برادر کوچک ناسکۀ دیگر هم داریم، که پسر اخیر و از زمان پیری پدر است. او یک برادر سکه داشت، که وفات کرده است و حال این پسر، یگانه نشانی مادرش است. از همین رو پدر زیاد دوستش دارد. شما گفتید که برادر کوچک تان را بیاورید تا او را ببینم، ولی ما برای تان گفتیم، که او را آورده نمیتوانیم، چون پدر ما طاقت دوری او را ندارد و خواهد مُرد، ولی شما با جدیت گفتید، که بدون برادر کوچک تان به طرف مصر دیگر نیایید. پس ما نزد پدر خود خدمتگار شما رفته امر تان را برایش بیان کردیم. زمانیکه بار دوم پدر به ما گفت: بروید و از مصر غله بیاورید، ما گفتیم: بدون برادر کوچک رفته نمیتوانیم. اگر او همراه ما نباشد، اختیار دار مصر ما را در حضور خود نخواهد گذاشت. پدر به ما گفت: شما میدانید که خانم من راحیل دو پسر داشت. یکی آنها وفات کرده است. بدون شک که یک حیوان وحشی او را خورده باشد که تا امروز احوالش معلوم نشده است. حال شما میخواهید برادر وی را نیز از من بگیرید؟ اگر کدام ضرر برایش برسد، من تحمل کرده نخواهم توانست و در این پیری از غم زیاد خواهم مُرد.

صاحب! حال بدون برادر کوچک نزد پدر خود رفته نمیتوانم، چون زنده گی پدرم به وجود این برادر ما وابسته است. اگر بدون او برویم و پدر ببیند که همراه ما نیست، از غم زیاد خواهد مُرد. من به پدرم ضمانت کرده ام: اگر برادر کوچکم را دوباره نزدت برنگشتاندم، برای همیش گناهش به گردن من خواهد بود. پس ای بادار! من برایت عذر و زاری میکنم که بجای بنیامین مرا غلام خود بسازید و او را رها کنید، که همراه دیگر برادرانم به خانه برگردد. اگر او همراه ما نباشد، پس چگونه نزد پدر خود برگردم؟ او از غم زیاد صدمه خواهد دید و این را به چشم دیده نمیتوانم.

<< قبلیبعدی >>

  فهرست