حضرت ابراهیم ﵇
عروسی اسحاق ﵇
با گذشت زمان ابراهیم ﵇ بسیار پیر و ریش سفید شد. ﷲ ﷻ در هر کار وی ﵇ برکت انداخته بود. روزی ابراهیم ﵇ نوکر بزرگش را، که ادارۀ خانه در دستش بود، نزد خود خواست و برایش فرمود: من برایت به رب زمین و آسمان ﷲ ﷻ سوگند میدهم، که عروسی پسرم اسحاق را با کدام دختر کنعانی مکن، که در این سرزمین زنده گی میکند، بلکه به بین النهرین میروی، جایی که اقاربم زنده گی میکنند و از آنها به اسحاق زن بگیر.
نوکر گفت: بادار! امر شما را بجا خواهم کرد، اما اگر دختر راضی نشد، که همراهم بیاید، آیا پسر شما را به وطن تان ببرم، از جایی که هجرت کرده اید؟
ابراهیم ﵇ فرمود: نخیر! به هیچ صورت نه! باخبر که پسرم را آنجا نبری! ﷲ ﷻ رب العرش مرا از خانۀ پدر و وطن خود اینجا آورده است و همراهم عهد و سوگند کرد، که این زمین را به نسل تو میدهم. پس ﷲ ﷻ فرشته یی را پیشروی تو خواهد فرستاد، تا برایت رهنمایی کند، که کدام دختر را به پسرم خوش کنی. اگر باز هم دختر راضی به آمدن نشد، در آن صورت از این سوگند خلاص خواهی شد، اما پسر مرا به هیچ وجه آنجا نمیبری.
نوکر هم به بادار خود ابراهیم ﵇ قسم خورد و گفت: همانطور خواهم کرد. سپس از شترهای ابراهیم ﵇ ده شتر آورد. تحایف قیمتی را بالایش بار کرد و به طرف بین النهرین حرکت کرد. رفته – رفته، تا به اطراف شهری رسید، که خانوادۀ برادر ابراهیم ﵇ ناحور در آن زنده گی میکرد.
آنجا بیرون از شهر یک چاه بود. نوکر نزدیک به آن چاه شترها را خواباند. هنگام شام بود و زنان و دختران میبرآمدند، که کوزه های شان را از آب چاه پُر کنند. در این وقت نوکر به ﷲ ﷻ دعا کرد و گفت: یا ﷲ، رب بادار من ابراهیم! امروز کامیابی را نصیبم کن و با بادارم ابراهیم در مورد عهد خود خوبی کن. من نزدیک این چاه ایستاد هستم و دختران شهر نیز برای بردن آب برآمده اند. خواهش میکنم، اگر چنین شود، که من به دختری بگویم، «از کوزۀ خود برایم آب بده» و او بگوید، «تنها به تو نه، بلکه به شترهایت نیز آب میدهم.» به این نشانه خواهم دانست، که آن دختر برای بندۀ تو اسحاق انتخاب شده است و همراه بادار من ابراهیم در مورد عهد خود خوبی کرده ای.
هنوز این دعا را به پایان نرسانده بود، که دید دختری کوزۀ خود را بالای شانه گذاشته و به طرف چاه می آید. این دختر رفقه نام داشت. پدرش بتوئیل بود، که پسر برادر ابراهیم ﵇ ناحور و مِلکا بود. رفقه دختر بسیار زیبا و پاکدامن بود. او به آن چاه آمد و کوزۀ خود را پُر کرد. سپس از چاه حرکت کرد. در این وقت نوکر ابراهیم ﵇ طرفش دوید و گفت: دخترم! خواهش میکنم، از کوزۀ خود مقداری آب برایم بده.
رفقه گفت: چرا نه! بنوشید، صاحب.
سپس کوزۀ خود را از شانه پایین کرد و به نوکر آب داد.
وقتی نوکر آب نوشید، رفقه گفت: برای شترهایت نیز آب میکَشم، تا سیراب شوند.
پس کوزۀ خود را در آخور خالی کرد و با عجله به چاه رفت. برای تمام شترها آب کشید. آن وقت نوکر با خاموشی بطرف او میدید و در این فکر بود، که آیا خداوند ﷻ با این دختر مرا در مقصدم کامیاب کرده است یا خیر؟
بعد از سیراب شدن شترها، نوکر از بارها یک حلقۀ بینی و دو عدد چوری از طلا را کشیده به رفقه داد و از او پرسید: تو دختر کی هستی؟ آیا در خانۀ پدرت اینقدر جای است که من و افرادم شب را در آن سپری کنیم؟
رفقه گفت: من دختر بتوئیل هستم و او پسر ناحور و مِلکا است. در خانۀ ما جایی برای سپری کردن شب و برای شترهایت بسیار کاه و علف هم است.
سپس نوکر ابراهیم ﵇ برای ادا کردن شکر ﷲ ﷻ سجده کرد و حمد و ثنا آغاز کرده گفت: حمد باد بر خدای بادار من ابراهیم ﵇، که با بادارم در مورد عهد خود خوبی کرده است. مرا مستقیم به خانۀ اقارب بادارم آورد.
رفقه با عجله به خانه برگشت و به خانوادۀ خود تمام داستان را گفت. رفقه یک برادر داشت، که لابان نام داشت. زمانیکه وی حلقۀ بینی و چوری های رفقه را دید و قصۀ او را شنید، سپس دویده نزد چاه رفت. میبیند که نوکر ابراهیم ﵇ با شترهای خود ایستاد است. پس برایش گفت: ای دوست خدا ﷻ، که برکات ﷲ ﷻ بالایت نازل است! چرا اینجا ایستاده هستی؟ بیا! در خانه برای شما یک اطاق و برای شترها یک جای را مهیا کرده ام.
نوکر ابراهیم ﵇ هم با لابان به خانه رفت. لابان بارها را از شترها پایین کرد. برای شترها کاه و علف داد. همینطور برای شستن پاها به نوکر و به اشخاص همراهش آب آورد. سپس نوکر را داخل آورد و برایش غذا گذاشت، اما نوکر گفت: تا وقتیکه من مقصد این سفر را برایت بیان نکنم، غذا نمیخورم.
لابان برایش گفت: درست است، بگو!
نوکر ابراهیم ﵇ تمام قصۀ سفر خود را بیان کرد. بعداً گفت: مرا ﷲ ﷻ رب بادارم ابراهیم ﵇ اینجا آورد و دختر برادرزادۀ بادارم را با من روبرو ساخت، که برای اسحاق انتخاب شده است. اگر حال شما با بادار من به اساس خوبی و وفاداری رضایت دارید، که همراهش دوستی کنید، برایم بگویید. گر نه، من از نزد تان رخصت خواهم شد.
لابان و بتوئیل گفتند: صاحب! اگر رضای ﷲ ﷻ چنین باشد، پس ما چی گفته میتوانیم؟ این هم رفقه، وی را با خود ببر، که پسر بادار تو همراهش عروسی کند. این فرمان ﷲ ﷻ است.
نوکر ابراهیم ﵇ بعد از شنیدن سخنان آنها، به ﷲ ﷻ سجده کرد. سپس به رفقه طلا، نقره و لباسها تحفه داد. برای مادر و برادر وی نیز تحایف قیمتی داد. سپس آنها غذا خوردند. بعد از آن، نوکر و همراهانش خوابیدند.
صبح وقت نوکر ابراهیم ﵇ به اعضای خانواده گفت: اگر اجازۀ شما باشد، حال از حضور تان رخصت میشوم تا نزد بادارم برگردم.
ولی مادر و برادر رفقه گفتند: عجله مکن. رفقه را بگذار، که چند روز دیگر هم با ما بماند. بعد از آن خواهد رفت.
نوکر گفت: نخیر! در کارهای من تأخیر نیاورید. ﷲ ﷻ مرا در مقصد خود کامیاب کرده است. پس اجازه بدهید، که حال نزد بادار خود برگردم.
آنان گفتند: ما رفقه را میطلبیم و رضایتش را میبینیم.
رفقه را خواستند و برایش گفتند: آیا تو راضی هستی، که حالا با این شخص بروی؟
رفقه گفت: بلی، راضی هستم.
خلاصه اینکه آنان رفقه و دایه اش را با نوکر ابراهیم ﵇ و دیگر اشخاص آمده رخصت کردند. برای رفقه دعا کردند و گفتند: ای خواهر ما! خداوند ﷻ دها هزار نسل نصیبت کند. اولاده ات بر دشمنان شان غالب و کامیاب باشند!
سپس رفقه و خادمه هایش بر شترها سوار شدند و با نوکر ابراهیم ﵇ حرکت کردند. به این ترتیب نوکر ابراهیم ﵇ رفقه را به طرف بادارش برد.
اسحاق ﵇ در کنعان جنوبی زنده گی میکرد و اخیراً از چشمۀ خدای بینا و زنده آمده بود. یک شام وی ﵇ در صحرا میگشت. میبیند که چند شتر طرفش می آیند. وقتی چشمان رفقه بر اسحاق ﵇ خورد، دفعتاً از شتر پایین شد. از آن نوکر بزرگ پرسید: این مرد کیست که به طرف ما می آید؟
نوکر برایش گفت: این بادار من اسحاق است. پس رفقه صورت خود را با نقاب پنهان کرد.
اسحاق ﵇ که به کاروان رسید، نوکر تمام حالت سفر خود را از آغاز تا پایان برایش بیان کرد. سپس اسحاق ﵇ با رفقه نکاح کرد و وی را به خیمۀ مادر مرحومۀ خود بی بی ساره برد و همراهش محبت زیادی داشت. از وفات بی بی ساره به بعد اسحاق ﵇ بسیار غمگین بود، ولی با رفقه آرامش قلب دریافت کرد.