حضرت یوسف

یعقوب به مصر هجرت میکند

یعقوب ﵇ با مال و عیال خود، طرف مصر در حرکت شد. زمانیکه به بیر شبع رسید، برای خدای پدرش اسحاق ﵇ قربانی ها کرد. هنگام شب خداوند متعال بالای یعقوب ﵇ وحی نازل کرد و فرمود: یعقوب! ای یعقوب!

او ﵇ گفت: من حاضر هستم.

سپس بالای یعقوب ﵇ صدا شد: من ﷲ هستم، رب پدر تو اسحاق. از رفتن به مصر نترس، چون در آنجا از نسل تو قوم بزرگی خواهم ساخت. من در مصر نیز همراهت یار و یاور خواهم بود و نسلت را یک روز دوباره به وطنت کنعان بر میگردانم. در وقت مرگت یوسف چشمانت را خواهد بست.

بعد از آن، یعقوب ﵇ از بیر شبع حرکت کرد و پسرانش او ﵇، عیال و اولاد شان را در همان گادیها به مصر بردند، که پادشاه مصر برای شان فرستاده بود. آنها مواشی و تمام آن اشیا را که در کنعان به دست آورده بودند با خود به مصر بردند. با یعقوب ﵇ تمام خانواده، پسران، دختران و نواسه ها آمدند.

زمانیکه آنان به منزل نزدیک شدند، یعقوب ﵇ پسر خود یهودا را از همه پیشتر نزد یوسف ﵇ فرستاد و فرمود: برو! یوسف ﵇ را باخبر کن که ما آمده ایم.

زمانیکه آنان به گوشن رسیدند، یوسف ﵇ در اسپ گادی سوار شد و به استقبال پدرش به گوشن رفت. زمانیکه پدرش را دید، وی را در آغوش گرفت و تا وقت زیاد باهم گریه کردند. بعد یعقوب ﵇ به یوسف ﵇ فرمود: اینکه ترا زنده دیدم، حال دیگر پروای مرگ را ندارم.

سپس یوسف ﵇ به برادرانش و اعضای دیگر خانوادۀ پدر خود فرمود: حال من نزد پادشاه میروم و برایش میگویم، که برادرانم همراه خانواده های شان از کنعان، نزدم آمده اند و همۀ آنها چوپان هستند. رمه ها، اموال و تمام هستی دیگر شان را با خود آورده اند. سپس پادشاه شما را حتماً نزد خود خواهد خواست و در بارۀ شغل تان خواهد پرسید. شما به او بگویید که از جوانی تا حال شغل ما چوپانی است، چون این شغل از پدر و نیاکان به ما میراث مانده است. اگر این حرفها را به پادشاه بگویید، به شما اجازه خواهد داد، که در گوشن زنده گی کنید، زیرا مصریان از چوپانها نفرت میکنند.

<< قبلیبعدی >>

  فهرست