حضرت داؤد ﵇
داؤد ﵇ زنده گی طالوت را میبخشد
زمانیکه پادشاه طالوت از جنگ فیلیستینیان برگشت، خبر برایش رسید که داؤد ﵇ به بیابان نزدیک چشمۀ گِدی رفته است. پس از سراسر اسرائیل سه هزار عسکر ورزیده را جمع کرد و در تلاش داؤد ﵇ و افرادش به طرف پشته های یعلیم رفت.
در این وقت داؤد ﵇ در مورد خطر موجود چنین دعا کرد:
با صدای بلند به ﷲ ﷻ فریاد میکنم
از ﷲ ﷻ درخواست رحمت میکنم
نگرانی های خود را در حضورش اظهار میکنم
مشکلات خود را برایش بیان میکنم
یا ﷲ، اگر دلم ضعیف شود،
تو بر هر گام من نظارت داری
در راهی که میروم
مردم برایم دام گذاشته اند
من که به اطرافم ببینم
کسی نیست که به کمک من حاضر شود
جایی نیست که در آن پناه بگیرم
چون هیچ کس پروای مرا ندارد
یا ﷲ، به تو فریاد کمک میکنم
تو پناه دهنده ام هستی
در زنده گی بجز تو دیگر هیچ چیز نمیخواهم
فریاد مرا بشنو
چون به آخرین حد ناچاری رسیده ام
کسانی که به دنبال سرکوبی ام هستند، از من زورمندتر اند
پس مرا از آنها نجات بده
از قید مصیبتها آزادم کن
تا بتوانم شکر ترا ادا کنم
صادقان در گرد من جمع خواهند شد
چون دامن مرا با نیکیهای فراوان پُر ساخته ای
طالوت همراه با عسکر خود در راه به جایی رسیدند که نزدیک به محل نگهداری گوسفندان بود. آنجا در یک غار داخل شد که رفع حاجت کند. تصادفاً در آخر این غار داؤد ﵇ با افرادش پنهان بود. افراد وی برایش گفتند: صاحب! حال وقتش است! ﷲ ﷻ دشمن ترا در دستت داده است، بالایش حمله کن!
داؤد ﵇ آهسته آهسته به طالوت نزدیک شد و از دامنش یک تکه را مخفیانه برید. اما بعد از بریدن دامن وی، وجدان داؤد ﵇ بیقرار شد، که من باید از دامن طالوت تکه را نمیبریدم. پس به افراد خود فرمود: خدا نکند که من بالای بادارم دست بلند کنم! ﷲ ﷻ او را بخاطر پادشاهی انتخاب کرده است. پس ضرر برایش نمیرسانم!
با این سخنان افراد خود را از این کار منع کرد که بالای طالوت حمله کنند. پادشاه طالوت که رفع حاجتش را تمام کرد، از غار برآمد و دوباره با عساکرش حرکت کرد.
چند لحظه بعد داؤد ﵇ هم از غار برآمد و به طالوت صدا کرد: ای پادشاه صاحب، بادار من!
پادشاه طالوت به طرفش رو دَور داد و داؤد ﵇ سر تعظیم را برایش خم کرد. سپس برایش فرمود: چرا حرفهای آن اشخاص را گوش میکنید که میگویند داؤد میخواهد برای شما ضرر برساند؟ امروز من ثابت کردم که حرفهای آنها غلط و بیجا است. ببینید! همین حال ﷲ ﷻ در غار شما را در دست من داده بود و افرادم گفتند که شما را بکُشم، اما من از کُشتن تان انکار کردم. گفتم بالای بادار خود دست بلند نمیکنم، زیرا ﷲ ﷻ او را بخاطر پادشاهی انتخاب کرده است. ای بزرگوار من! ببینید! اینست در دست من تکۀ دامن شما! این را از دامن تان بریدم، اما شما را نکُشتم. پس بدانید که من برای شما نیت بد ندارم و در حق تان گناه نکرده ام. ولی شما هستید که میخواهید مرا از بین ببرید. من این موضوع را به ﷲ ﷻ سپرده ام. خداوند ﷻ از شما انتقام خواهد گرفت، اما خودم بالای تان دست بلند نخواهم کرد. گذشتگان گفته اند: «بدی از انسانهای بد میشود.» پس مطمئن باشید که از طرف من کدام ضرر برای تان نخواهد رسید! برای من بسیار حرف تعجب آور است، که پادشاه بنی اسرائیل دنبال شخص ناچیزی همچو من برآمده باشد. چقدر کار بیهوده است، مثلیکه انسان سگ مردار و یا یک دانه کَیک را شکار کند. خیر! ﷲ ﷻ در بین ما انصاف کند. خداوند ﷻ در حق من فیصله کند و از دست تان نجاتم دهد.
وقتیکه داؤد ﵇ حرفهای خود را به اتمام رساند، پادشاه طالوت برایش گفت: داؤد پسرم! این صدا از تو بود؟
این را که گفت، سپس سخت گریه را شروع کرد. برایش گفت: داؤد! تو بهتر از من هستی! زیرا جواب بدی مرا با خوبی دادی. امروز ﷲ ﷻ مرا در دست تو داده بود و تو مرا کُشته میتوانستی، اما در عوض آن، همراهم خوبی کردی و مرا زنده گذاشتی. انسان چنین نمیکند که دشمن به دستش بیفتد و رهایش کند. پس ﷲ ﷻ اجر این نیکی را برایت بدهد که امروز با من کردی. امروز باورمند شده ام، که ﷲ ﷻ ترا در عوض من پادشاه خواهد کرد و این سلطنت نسل به نسل وراثت خانوادۀ تو خواهد بود. پس با من به ﷲ ﷻ قسم کن، زمانیکه پادشاه شدی، خانوادۀ مرا نمیکُشی و نام و نشانش را از دنیا گم نمیکُنی.
داؤد ﵇ هم قسم کرد. سپس پادشاه طالوت به خانه برگشت و داؤد ﵇ با افرادش پس به مخفیگاه رفت.