حضرت یوسف ﵇
در خانۀ عزیز مصر با یوسف ﵇ چی میگذرد
خداوند ﷻ با یوسف ﵇ یار و مددگار بود و از این برکت در خانۀ مالک مصری خود از کامیابی بهره مند بود. عزیز مصر متوجه شد، که خداوند ﷻ با یوسف ﵇ یار و مددگار است و در هر کارش کامیابی نصیبش میکند. عزیز از او ﵇ راضی شد. وی ﵇ را خدمتگار خاص خود مقرر کرد و ادارۀ خانه و تمام مال و دارایی خود را به دستش داد. بعد از آن وقت ﷲ ﷻ به خاطر یوسف ﵇ در خانه، زمین و تمام اموال عزیز برکت نازل میکرد. خلاصه اینکه عزیز تمام دارایی را در اختیار یوسف ﵇ قرار داد. به این ترتیب، قلب عزیز آرامش یافت و غیر از خوردن و نوشیدن به چیزی فکر نمیکرد.
یوسف ﵇ جوان مقبول بود. پس خانم عزیز بالایش چشم دوخت. نزدش رفت و گفت: بیا با من همبستر شو!
اما یوسف ﵇ انکار کرد و برایش فرمود: بادار من از کارهای خانه فارغ شده است و ادارۀ همه چیز را به من سپرده است. در این خانه کسی نیست که بیشتر از من اختیار داشته باشد. بادار من اختیار همه چیز را به دست من داده است، اما بغیر از شما، به خاطریکه خانمش هستید. من حالا چگونه این قدر خیانت بزرگی کنم و در نزد خداوند ﷻ گناه کنم؟
ولی خانم عزیز زیاد پافشاری کرد. هر روز از یوسف ﵇ تقاضای همبستر شدن را میکرد، اما هر بار که این تقاضا را میکرد، وی ﵇ انکار میکرد. به هیچ وجه با او همبستر نمیشد و خود را ازش دور نگهمیداشت.
روزی چنان شد که یوسف ﵇ برای کار کردن داخل خانه شد. نوکران دیگر در آنجا موجود نبودند. در همین وقت خانم عزیز آمد، یوسف ﵇ را از لباسش گرفت و گفت: بیا با من همبستر شو.
یوسف ﵇ با عجله خود را از چنگش رها کرد و بیرون دوید، ولی در این کش و گیر چپنش در دست وی ماند.
زمانیکه زن دید، چپن یوسف ﵇ در دستش مانده است و وی دویده بیرون رفته است، پس چیغ زد، تا نوکران خانه بیایند. آنها که آمدند، او برای شان گفت: شوهر سادۀ مرا ببینید! او این بنی اسرائیلی را به این خانه آورده است، تا مرا بی عزت بسازد. جرأت این غلام را ببینید، که نزد من آمد و کوشش کرد که با من همبستر شود. ولی من با آواز بلند چیغ زدم. زمانیکه او چیغ مرا شنید، چپن خود را در دستم رها کرد و بیرون فرار کرد.
اینکه عزیز آن وقت در خانه موجود نبود، خانمش چپن یوسف ﵇ را با خود نگهداشت. زمانیکه وی آمد، خانمش قصۀ دروغین خود را برایش کرد، که آن غلام بنی اسرائیلی، که تو به خانه آورده بودی، نزد من آمد و کوشش کرد تا مرا بی عزت بسازد. وقتی چیغ زدم، از نزدم فرار کرده بیرون رفت. این هم چپنش که نزد من مانده است.
عزیز که قصۀ خانم خود را شنید، بسیار قهر شد. یوسف ﵇ را گرفتار کرده در آن زندان انداخت، که مجرمین دیگر پادشاه نیز در آن قید بودند، ولی در آنجا نیز ﷲ ﷻ با یوسف ﵇ یار و مددگار بود. بر اساس عهد خود با وی ﵇ خوبی کرد و ناظر زندان را بالایش مهربان ساخت. وی یوسف ﵇ را مسئول تمام امور زندان و زندانیان مقرر نمود. با مدیریت یوسف ﵇ ناظر زندان راحت و بی غم شد، چون ﷲ ﷻ با یوسف ﵇ یار و مددگار بود و در هر کار کامیابی نصیبش میکرد.