حضرت ابراهیم ﵇
مژدۀ تولد شدن اسحاق ﵇
در نزدیک درختان بلوط مَمری، ﷲ ﷻ ابراهیم ﵇ را بار دیگر به دیدار خود مشرف ساخت و قصۀ آن چنین است:
روزی در هنگام چاشت ترق ابراهیم ﵇ در دهن خیمۀ خود نشسته بود. چشمانش را بالا کرد، میبیند که سه شخص ایستاد هستند. پس دفعتاً از جا برخاست، بخاطر خوش آمد گویی شان دوید و برای تعظیم سر خود را برای شان پایان کرد. برای بزرگ آنها گفت: ای صاحب! اگر شما مرا به نظر نیک میبینید، پس اینجا با خدمتگار خود بمانید و به سایۀ این درخت آرام کنید. من برای شستن پاهای تان آب می آورم. سپس کمی غذا برای تان خواهم آورد، که بخورید و توانایی ادامۀ سفر را پیدا کنید. آمدن شما برای من بسیار جای افتخار است. مرا نوکر خود بدانید.
آنها برایش گفتند: درست است. چیزی که گفتی، همانطور بکن.
ابراهیم ﵇ با عجله به خیمه رفت و به بی بی ساره گفت: ای خانم، زود کن! از آرد خوب سه پیمانۀ بزرگ را بگیر. آنرا تر کن و نان بپز.
سپس ابراهیم ﵇ نزد رمۀ خود دوید، گوسالۀ چاق و تازه را از میان آن خوش کرد و به یک نوکر داد، تا زود پُخته اش کند. وقتیکه خوراک آماده شد، ابراهیم ﵇ ماست، شیر و گوشت پخته شدۀ گوساله را آورد و مقابل مهمانان گذاشت. مهمانان شروع به خوردن کردند و ابراهیم ﵇ پهلوی شان زیر درخت ایستاد بود.
مهمانان از ابراهیم ﵇ پرسیدند: خانم تو ساره کجاست؟
ابراهیم ﵇ گفت: در خیمه است.
بزرگ مهمانان گفت: سال آینده همین وقت دوباره نزد شما خواهم آمد و ساره یک پسر به دنیا خواهد آورد.
ساره ﵂ در عقب دروازۀ خیمه بود و همۀ این سخنان را میشنید. در این وقت ابراهیم ﵇ و ساره ﵂ هر دو پیر شده بودند و ساره ﵂ قابل این نبود، که طفل به دنیا بیاورد. وقتی او این مژده را شنید، با خود خندید و گفت: من زن پیر هستم، شوهرم نیز پیر شده است، پس چگونه خوشی پسر دار شدن نصیبم خواهد شد!
در این وقت ﷲ تعالی به ابراهیم ﵇ فرمود: ای ابراهیم! ساره چرا خندید و چرا با شک در قلب گفت که «من پیر هستم، آیا امکان دارد در این عمر صاحب اولاد شوم؟» هیچ چنان کاری نیست که ذات قادر توان آن را نداشته باشد! همانطوریکه قبلاً فرمودم، سال آینده همین وقت دوباره خواهم آمد و ساره ﵂ یک پسر به دنیا خواهد آورد.
ساره ترسیده بود، پس منکر شد و گفت: من نخندیده ام.
ﷲ تعالی فرمود: نخیر! تو خندیدی.