حضرت داؤد 

داؤد  با بی بی ابیجایل ازدواج میکند

سپس داؤد ﵇ به بیابان فاران رفت. آنجا در قریۀ معون از نسل کالیب یک شخص بسیار ثروتمند زنده گی میکرد که نابال نام داشت. وی در قریۀ نزدیک بنام کرمل کاروبار داشت و در این وقت از سه هزار گوسفند و یک هزار بز خود پشم میبرید. خانم وی ابیجایل نام داشت که نه تنها دانا و عاقل بود، بلکه مقبول هم بود، اما بر عکس این، نابال بسیار سنگدل و بدفعل بود.

در بیابان به داؤد ﵇ اطلاع رسید، که نابال در کرمل گوسفندان و بزهایش را پشم بُری میکند. پس ده جوان را از جمع خود با این پیام به نابال فرستاد: بالای تو، خانواده ات و تمام اموالت سلامتی باشد! من شنیده ام که تو حال در کرمل گوسفندان و بزهایت را پشم بُری میکنی. شاید باخبر باشی، زمانیکه من و افرادم در بیابان با چوپانانت رفت و آمد داشتیم، ما همراه شان هیچ رفتار زشت نکردیم و در تمام آن شب و روز که آنها در کرمل بودند، ما یک چیزی را هم از ایشان ندزدیدیم! بخاطر تصدیق این، از افرادت پرسیده میتوانی. اینکه امروز به مناسبت پشم بُری جشن گرفته ای، پس ای بزرگوار، خواهش میکنم که بالای افرادم مهربانی کنی. هر مواد خوراکی را که در توان داری، آنرا برای من و افرادم یعنی به خدمتگارانت بده.

جوانان هم نزد نابال رفتند. این پیام داؤد ﵇ را برایش رساندند و به جوابش منتظر شدند. نابال برای آنها گفت: این داؤد بن یِسی خود را چی فکر کرده است؟! در این روزها اینگونه بسیار غلامان هستند که از باداران شان فرار کرده اند. آیا من آن نان، آب و گوشت حیوانات حلال شده را که برای پشم بُرها جدا کرده ام، به این اشخاص بدهم؟ من حتی آنها را نمیشناسم که از کجا آمده اند!

افراد داؤد ﵇ برگشتند و سخنان نابال را برای وی ﵇ بیان کردند. داؤد ﵇ برای افراد خود فرمود: شما شمشیرهای تان را در کمر بسته کنید!

پس همه به شمول داؤد ﵇ شمشیرها را برداشتند. چهارصد نفر با وی ﵇ طرف نابال حرکت کردند و متباقی دوصد نفر ماندند که از لوازم نگهداری کنند.

در این جریان یک نوکر نابال نزد ابیجایل رفت و برایش گفت: ای محترمه، داؤد بخاطر سلام گفتن به خان صاحب از بیابان قاصدان را فرستاد، اما خان صاحب آنها را توهین و تحقیر کرد، در حالیکه آن مردم همراه ما بسیار نیکی کرده اند و هیچگونه رفتار زشت همراه ما نکرده اند. در تمام آن شب و روز که ما در دشت همراه شان میگشتیم، از اموال خان صاحب یک چیز را هم از ما ندزدیدند. شب و روز که رمه میچراندیم، آنها برای ما سپر حفاظت بودند. پس در روشنی این حقایق شما باید راه حل این مشکل را دریابید! گر نه، بالای خان صاحب و خانواده اش قیامت برپا خواهد شد. خان صاحب اینقدر تندخوی است، که به حرف کسی گوش نمیگیرد!

ابیجایل فوراً دوصد قرص نان، دو مشک می، پنج گوسفند حلال شده، پنج کیلو غلۀ بریان شده، صد کلوله کشمش و دو صد کلوله انجیر را آماده کرد. این همه را بالای خرها بار کرد. سپس به نوکران گفت: شما قبل از من حرکت کنید! من دنبال تان هستم.

اما در این باره به شوهر خود چیزی نگفت.

زمانیکه او سوار بر مرکب از راه کوه پایین میشد، چشمانش بالای داؤد ﵇ و افرادش خورد، که طرف اینها در حرکت هستند. چند لحظه قبل از این، داؤد به افراد خود گفته بود: نیکی های ما با این شخص چی فایده! اگرچه ما رمه هایش را نگهداری میکردیم و از اموالش یک چیز هم گم و یا دزدی نشد، اما جواب خوبی ما را به بدی داد. اگر امروز یک مرد را هم از خانوادۀ وی زنده گذاشتم، پس مرا خدا بزند!

داؤد ﵇ در این احساسات بود، که ابیجایل نزدش آمد. زود از مرکب پایین شد. در پاهای داؤد ﵇ افتاد و گفت: ای مالک من، این چشم سفیدی مرا معاف کنید! ولی به خدمتگار عاجز تان اجازۀ حرف زدن بدهید! شما بخاطر این نابال ناکاره ناراض نشوید. اسمش مفهوم بی عقلی دارد و خودش هم بی عقل است. همیشه بی عقلی میکند. متاسفانه وقتیکه نوکران تان با پیام آمدند، من کاملاً از آن بیخبر بودم. ای مالک من! بر خدای حی و قیوم و بر حضور گرامی تان برای تان قسم میدهم، که شما از انتقام گرفتن بگذرید و دستان تان را به خون آلوده نسازید! خداوند ﷻ تمام دشمنان تان را همچو نابال بدبخت و ذلیل کند. حال این تحایف را که من برای شما و افراد تان آورده ام، قبول کنید.

داؤد ﵇ برایش فرمود: به رب بنی اسرائیل ﷲ ﷻ حمد باد که امروز ترا به دیدنم فرستاده است! خداوند ﷻ عقلمندی ات را مبارک کند! خدا ﷻ برایت برکت دهد که مرا از خون ریختاندن و انتقام گرفتن مانع شدی. مرا به ذات رب بنی اسرائیل ﷲ ﷻ قسم باشد، کسیکه مرا از ضرر رساندن به تو نگه کرد، اگر تو امروز با عجله به دیدن من نمی آمدی، پس فردا صبح از مردان نابال یکی هم زنده نمیماند.

سپس تحایف او را قبول کرد و فرمود: حال به سلامتی به خانه برگرد. تقاضای ترا قبول کردم.

ابیجایل که پس به خانه رسید، میبیند، که نابال یک مهمانی شاهانه ترتیب داده است. بسیار مست و غرق نشۀ شراب است. پس او تا صبح به شوهرش چیزی گفته نمیتوانست. صبح وقتیکه از سر نابال نشه پرید، او قصۀ خود را برایش بیان کرد. با شنیدن این خبر نابال تکان خورد و حملۀ عصبی بالایش آمد. از حرکت ماند و بالای بستر همچو سنگ بی حرکت افتاده بود. حدوداً ده روز بعد ﷲ ﷻ او را زد و مُرد.

وقتیکه به داؤد ﵇ خبر رسید که نابال فوت کرده است، پس گفت: حمد باد بر ﷲ ﷻ که قضیۀ طعنۀ نابال علیه من را به نفع من حل کرده و دست مرا از انجام کار شر نگهداشته است! ﷲ ﷻ کاسۀ شر نابال را بالایش سرنگون کرده است.

بعد از این داؤد ﵇ برای ابیجایل خواستگاران فرستاد که از وی برایش تقاضای عروسی کنند. خواستگاران هم به کرمل رفتند و برایش گفتند: داؤد ﵇ ما را فرستاده است. او میخواهد همراهت عروسی کند.

ابیجایل برای شان سر به تعظیم پایین کرد و گفت: من خدمتگارش هستم. حتی به این راضی هستم که پاهای نوکرانش را هم بشویم.

اینرا گفته با عجله پنج خادمۀ خود را با خود همراه ساخت و سوار بر مرکب به تعقیب خواستگاران طرف داؤد ﵇ رفت. آنجا با داؤد ﵇ نکاح کرد. داؤد ﵇ قبلاً با اخینوعم هم عروسی کرده بود، که از یزرعیل بود. خلاصه اینکه هر دو زن در نکاح وی ﵇ درآمد. پادشاه طالوت دختر خود میکال را که زن نخست داؤد ﵇ بود، از وی برگشتانده برای شخصی بنام فَلتی بن لایش، که باشندۀ جلیم بود، داده بود.

 << قبلی  | بعدی >>

  فهرست