حضرت یونس ﵇
خداوند ﷻ محبت خود را با انسانان به یونس ﵇ نشان میدهد
بخاطر نازل نشدن عذاب، یونس ﵇ بسیار ناراض و قهر شد. به خداوند ﷻ فریاد کرد: یا ﷲ! قبل از اینکه من از وطن خود حرکت کنم، به این میفهمیدم، که تو رحم کننده و بخشاینده هستی. در قهر خود صبر کننده هستی و در محبت بی پایانت غنی هستی. از نازل کردن عذاب میگذری، از این رو من به شهر ترشیش پا به فرار گذاشتم. یا ﷲ! حال زنده گی مرا بگیر! از این زنده گی، مرگ برایم بهتر است.
ﷲ ﷻ برایش فرمود: آیا تو حق به جانب هستی که چنان قهر هستی؟
بعد از آن، یونس ﵇ از شهر بیرون شد، به طرف طلوع آفتاب یک چپر ساخت و در سایۀ آن نشست. میدید که به شهر نینَوا چی واقع خواهد شد. در این وقت به امر ﷲ ﷻ پهلوی یونس ﵇ یک بته رویید، تا بر سر وی ﵇ سایه کند و از گرمی آفتاب وی ﵇ را نگه کند. با دیدن این بته یونس ﵇ زیاد خوش شد.
صبح هنگام سپیده دم به امر ﷲ ﷻ یک کرم آمد و به خوردن همین بته شروع کرد، که از بابت آن بته خشک شد. زمانیکه آفتاب طلوع کرد، پس از طرف شرق به امر ﷲ ﷻ یک باد گرم وزید و گرمی آفتاب یونس ﵇ را چنان ضعیف ساخت، که از زنده گی کردن بیزار شد. گفت: از این زنده گی، مرگ برایم بهتر است.
ﷲ ﷻ برایش فرمود: آیا تو حق به جانب هستی که در بارۀ این بته اینقدر قهر هستی؟
یونس ﵇ در جواب گفت: بلی! من آنقدر قهر هستم که میخواهم بمیرم!
ﷲ تعالی فرمود: دلت بالای این بته سوخته است، با وجود اینکه تو در رویاندنش هیچ زحمت نکشیده ای و نه هم در کلان ساختنش کدام کاری کرده ای. شب رویید و روز خشک شد. پس من چطور بالای شهر بزرگ نینَوا رحم نکنم؟ در آن شهر بیش از یک لک و بیست هزار چنان انسانها زنده گی میکنند، که فرق خوب و بد را کرده نمیتوانند. همینگونه با آنها بسیار حیوانات هم زنده گی میکنند.