حضرت داؤد 

داؤد  بار دیگر زنده گی طالوت را میبخشد

مدتی بعد چند تن باشندۀ بیابان زیف بخاطر دیدن پادشاه طالوت به جبعه رفتند و برایش گفتند: پادشاه سلامت! داؤد ﵇ در تپۀ حخیله پنهان است، که مقابل یشمون واقع است.

پس پادشاه طالوت سه هزار عسکر ورزیده را با خود همراه ساخت و طرف بیابان زیف حرکت کردند، تا داؤد ﵇ را پیدا کنند. آنجا در راه تپۀ حخیله خیمه زدند. وقتیکه داؤد ﵇ باخبر شد که طالوت دنبال وی به بیابان آمده است، پس برای چند تن جاسوس این وظیفه را داد که جای دقیق پادشاه طالوت را معلوم کنند.

به اساس این معلومات، داؤد ﵇ هنگام شب در تاریکی به اردوگاه نزدیک شد و دید که پادشاه طالوت و سرلشکر ابنیر خوابیده اند. پادشاه طالوت در بین اردوگاه و عساکر دیگر در چهار طرفش خوابیده اند. وی ﵇ از اخیملک هیتی و خواهرزادۀ خود ابیشای، که برادر یوآب بود، پرسید: از شما دو نفر کدام یکی با من به اردوگاه طالوت داخل میشود؟

ابیشای برایش گفت: من همراهت داخل میشوم.

خلاصه اینکه آن شب آنها هر دو به اردوگاه داخل شدند. میبینند که، طالوت خوابیده است و در پهلوی سرش نیزه در زمین گور است. سرلشکر ابنیر و دیگر عساکر در چهار طرفش خوابیده اند.

ابیشای به داؤد ﵇ گفت: جناب! امروز ﷲ ﷻ دشمن را به دستت داده است. تو امر کن و من با زدن یک نیزه او را چنان در زمین خواهم چسپاند که ضرورت به دیگر زدن نخواهد بود!

داؤد ﵇ فرمود: نه! بالای وی دست بلند نکن! اگر کسی بالای منتخب ﷲ ﷻ دست بلند کند، پس ﷲ ﷻ او را بی جزا نخواهد گذاشت. قسم بر ذات حی و قیوم، که خداوند ﷻ خودش بندوبست این را خواهد کرد، که پادشاه طالوت را به مرگ خودش و یا در جنگ بکُشد. اما خدا ﷻ نکند که من بالای منتخبش دست بلند کنم! بیا که این نیزه و کوزۀ آب پهلوی سر طالوت را بگیریم و برویم!

پس داؤد ﵇ نیزه و کوزه را برداشت و همراه ابیشای از اردوگاه بیرون شد. ﷲ ﷻ پادشاه طالوت و افرادش را به خواب عمیق فرو برده بود. پس از این خاطر یک شخص هم آنها را ندیده بود و نه بالای شان بیدار شده بود.

داؤد ﵇ به سر تپۀ مقابل بالا شد، که از اردوگاه طالوت به اندازۀ کافی دور بود. برای عساکر طالوت و ابنیر صدا کرد: ای ابنیر! جواب صدای مرا بده!

ابنیر پرسید: تو کی هستی؟

داؤد ﵇ برایش فرمود: ابنیر، اگر تو اینقدر مرد هستی و در بنی اسرائیل مانند تو دیگر عسکر قوی نیست، پس چرا از بادار خود نگهداری نکردی؟ امشب در اردوگاه یک شخص به این خاطر داخل شده بود که پادشاه را بکُشد. کار خوبی نکردی! قسم بر ذات ﷲ ﷻ! تو و عساکرت سزاوار مرگ هستید، زیرا شما از بادار خود یعنی از منتخب ﷲ ﷻ نگهداری نکردید. ببین! آن نیزۀ پادشاه و کوزۀ آب چی شده اند، که نزد سر وی بودند؟

در این وقت پادشاه طالوت صدای داؤد ﵇ را شناخت و برایش صدا کرد: داؤد پسرم! این صدا از تو بود؟

داؤد ﵇ فرمود: بلی، پادشاه صاحب، من هستم. ای بادار من، شما چرا در تلاش خدمتگار تان برآمده اید؟ من چی گناه کرده ام؟ جرم من چیست؟ ای پادشاه صاحب! خواهش میکنم، که حرف مرا بشنوید! اگر ﷲ ﷻ حکم جزا دادنم را برای تان داده باشد، پس آماده هستم که بخاطر جبران کردن گناهم فدیۀ لازم بدهم. اما اگر این کدام دسیسه از طرف انسانها باشد، پس لعنت خدا باد بر ایشان! آنها مرا از زمین وعده شده دور ساخته اند و برایم گفته اند که برو! عبادت خدایان بیگانه را بکن! خواهش میکنم! خون مرا نگذارید که در زمین بیگانه بریزد، جایی که سایۀ مقدس حضور خداوند ﷻ افگنده نشده است. شما پادشاه بنی اسرائیل چرا در جستجوی من برآمده اید؟ در حالیکه من حیثیت همچو یک کَیک دارم. چرا اینگونه در تلاش من برآمده اید، قسمیکه شکارچی در کوه ها شکار بودنه میکند؟

پادشاه طالوت برایش گفت: داؤد پسرم، من اشتباه کردم. حال پس به خانه بیا. من برایت ضرر نمیرسانم، زیرا تو امروز به زنده گی ام احترام گذاشتی و مرگ را بالایم روا نداشتی. یقیناً من بی عقلی کردم. بسیار سخت گمراه شده بودم.

داؤد ﵇ فرمود: پادشاه صاحب! اینست نیزۀ شما! یکی از عساکر تان را بفرستید که بگیرد. ﷲ ﷻ به انسان در مقابل نیکی و وفاداری عوض و اجر میدهد. اگرچه امروز ﷲ ﷻ این موقع را برایم داده بود که زنده گی ات را بگیرم، اما من راضی نبودم که بالای منتخب ﷲ ﷻ دست بلند کنم. قسمیکه زنده گی تو در نظرم قابل احترام بود، زنده گی من در نظر خداوند ﷻ قابل احترام باشد و خداوند ﷻ مرا از هر مصیبت و سختی نجات بدهد!

پادشاه طالوت گفت: داؤد پسرم، خداوند ﷻ ترا برکت دهد! تو کارهای بزرگ خواهی کرد و در هر کار کامیاب خواهی شد!

سپس داؤد ﵇ در راه خود رفت و پادشاه طالوت به خانه برگشت.

 << قبلی  | بعدی >>

  فهرست