حضرت ابراهیم ﵇
تباه شدن شهرهای سدوم و عموره
هنگام شام از جملۀ آن مهمانان دو تن، که در اصل فرشته گان بودند، به شهر سدوم رسیدند. لوط ﵇ در دروازۀ شهر نشسته بود. وقتیکه این دو تن را دید، برای خوش آمد گویی شان برخاست. برای تعظیم برای شان سر پایان کرد و گفت: ای صاحبان! من خدمتگار شما هستم. میتوانید به خانۀ من تشریف بیاورید و شب مهمان من شوید. پاهای تان را خواهید شست. سپس صبح وقت به سفر تان ادامه خواهید داد.
آنها گفتند: نخیر! ما همینجا در یک جای عام شهر شب را سپری میکنیم.
ولی لوط ﵇ پافشاری کرد، تا آنها قبول کردند و با وی خانه رفتند. لوط ﵇ مهمانی خوبی را آماده ساخت و نان فطیر نیز برای شان پخته کرد. مهمانان آنرا خورده سیر شدند.
در وقت خواب تمام مردان شهر سدوم، جوانان و ریش سفیدان، آمدند و خانۀ لوط ﵇ را محاصره کردند. صدا کردند: ای لوط! ما آگاه هستیم، که امشب دو مرد به خانه ات آمده اند. آنها کجا هستند؟ آنها را برای ما بیرون بیاور، تا شهوت خود را بالای شان رفع کنیم!
لوط ﵇ از خانه بیرون شد. دروازۀ خانه را به دنبال خود بست و فرمود: ای برادران من! این کار بد را نکنید. من برای تان دو دختر پاک خود را بیرون می آورم. هر چیزی که دل تان میخواهد با آنها بکنید، ولی این دو مرد را کار نداشته باشید، چون مهمانان من هستند.
مردان شهر گفتند: تو در وطن ما یک مهاجر هستی و حال بالای ما امر میکنی؟ از پیشروی ما دور شو! اگر نه، ما نسبت به آن دو شخص کار بدتری با تو خواهیم کرد!
سپس بر لوط ﵇ حمله کردند و پیش دروازه جمع شدند، تا آنرا بشکنند.
در این وقت همان دو مهمان دستان خود را دراز کردند. لوط ﵇ را به خانه داخل کردند و دروازه را بستند. سپس چشمان تمام جوانان و ریش سفیدان بیرون را کور ساختند. آنها با چشمان کور دروازه را پیدا کرده نمیتوانستند و از تلاشهای خود خسته شدند.
سپس آن فرشته گان به لوط ﵇ گفتند: آیا تو در این شهر اقارب دیگر داری؟ اگر پسر، دختر، داماد و یا هر کسی باشد، با خود حرکت بده و از این شهر بیرون شان کن، زیرا ما این شهر را ویران میکنیم. فریاد بر خلاف گناهان این مردم به حضور ﷲ ﷻ رسیده است. پس ﷲ ﷻ ما را فرستاده است، که مردم این شهر را تباه و برباد کنیم.
لوط ﵇ هم نزد دامادان خود رفت و گفت: ای دامادان من! ﷲ تعالی بسیار زود این شهر را تباه میکند. پس عجله کنید، از این شهر خود را بکَشید!
ولی دامادان وی ﵇ این سخن را مزاح دانستند و قبولش نکردند.
به صبح بعد که سپیده دم رسید، فرشته گان با پافشاری به لوط ﵇ گفتند: ای لوط! حال خانم و دو دخترت را با خود گرفته و از این شهر بیرون شوید! اگر نه، شما نیز با شهر یکجا از بین خواهید رفت.
لوط ﵇ دیر کرد، پس فرشته گان وی ﵇، خانم و دو دخترش را از دست گرفته بیرون از شهر به یک جای امن رساندند. این رحمت ﷲ ﷻ بالای آنها بود. زمانیکه آنان بیرون از شهر آورده شدند، یک فرشته برای شان فرمود: حال به خاطر نجات جان تان از اینجا فرار کنید. از میان شما هیچ کسی به عقب نبیند و در این دشت نیز ایستاد نشود. به کوه بروید. گر نه، شما نیز هلاک و برباد خواهید شد.
در این وقت لوط ﵇ فرمود: صاحب! تو بر این بنده یک فضل بزرگ کرده ای و با نجات دادن جان من خوبی ات را برایم نشان داده ای، اما بالا شدن به کوه ها برایم کار بسیار سخت است. چنین نشود که به این مصیبت آمدنی گرفتار شوم. خواهش میکنم، اینجا نزدیک یک قریۀ کوچک است اجازه دهید که آنجا بروم، تا از عذاب نجات پیدا کنم.
او فرمود: درست است. خواست ترا قبول کردم. به خاطر تو این قریه را تباه نمیکنم، اما خود را زود به این قریه برسان! تا زمانیکه به آنجا نرسیدی، نزول عذاب معطل خواهد بود. (به همین دلیل این قریه به نام «صوغر» مشهور شد، که به معنای «کوچک» است.) زمانیکه لوط ﵇ به آن قریه رسید، آفتاب تازه طلوع کرده بود. در این وقت خداوند ﷻ از آسمان بالای شهرهای سدوم و عموره آتش و قوغ باراند. تمام شهرهای نزدیک آن دشت به طور کامل تباه و برباد شد. تمام باشنده گان شهرها هلاک شدند و تمام بته ها و نباتات از بین رفتند. در این وقت خانم لوط ﵇، که دنبال شوهر خود در حرکت بود، به عقب نگاه کرد و به منار نمک مبدل شد.
ابراهیم ﵇ صبح وقت بیدار شد و به آن جایی تشریف برد، که با ﷲ تعالی همکلام شده بود. از همان بلندی به سدوم و عموره نظر انداخت. از تمام منطقه چنان دود بلند میشد، مثلیکه از کورۀ خشت پزی دود بلند میشود.
خلاصه اینکه ﷲ ﷻ شهرهای آن زمین را تباه و برباد کرد، ولی دعای ابراهیم ﵇ را فراموش نکرد و لوط ﵇ را سالم نگهداشته از عذاب نجاتش داد.